همسایه دیوار به دیوار ما دو تا بچه خیلی ناز دارد: سعید و محیا. سعید شش سالش است و محیا هنوز چهار سالش نشده. شرط کافی برای این که این دو تا توی حیاط ما باشند هم این است که درب های حیاط ما و آنها همزمان باز باشد. به گمانم اوایل تابستان بود که آقای پدر چند تا شاتوت برایشان از درخت چید و احتمالا سعید خان بود که از قرمز شدن دستهایشان نتیجه گرفت که این انار است! بعد از آن محیا کوچولو تقریبا همیشه منتظر جلوی درب حیاط خانهشان میایستاد که آقای پدر برای خروج یا ورود درب حیاط ما را باز کند و او کودکانه فریاد بزند «عمو! انار» و سهم شاتوتش را بگیرد. حالا که پاییز از نیمه هم گذشته و حتی یک شاتوت خشک هم روی درخت پیدا نمی شود، دچار مشکل شدهایم. برای یک بچه سه سال و نیمه، عبارت «فصل شاتوت تمام شده است» فاقد هرگونه معنایی است و ما هیچ ترجمه مناسبی از آن به زبان کودکانه پیدا نکردیم. هر وقت میآید یک خرمالو برایش از درخت میچینیم - که اگر آن نبود حتما گریه میکرد در فراق انار - و خرمالو به دست چند دقیقه زیر درخت شاتوت میایستد و بعد با بغض از حیاط بیرون میرود.
------
آقای پدر: تو چیزی به عقلت نمیرسد؟!
X: تازه دارم به شباهت خودم با محیا پی میبرم. برای من هم غیر قابل پذیرش است که فصل بعضی چیزها تمام شده. فکر میکنم آدمها در هرسنی با تغییر فصل مشکل دارند. البته در این شبیهسازی هنوز معادل درخت خرمالو را برای خودم پیدا نکردهام!
------
محیای نازنینم! فصل زندگی در دنیا هم مثل فصل انار تمام میشود. هر وقت سواد خواندن پیدا کردی، این را بخوان.