یاد جهان میافتم که تجربهی نسبتا مشابهش را برام تعریف کرده بود. گفت فلانی را یادت هست؟ به زحمت به خاطر آوردمش. جهان گفت تو نمیشناسیاش اما ما سالها هم دانشکدهای و همکلاس و ... . بودیم. در کتابخانهی IPM دیدمش و شروع کردم از مشکلاتم گفتن که راه دور است و مادرم نگران میشود و بعد از فوت پدرم، مادر حساستر از قبل شده و ... . او نگاه کرد و خیره به یک گوشه ماند. حال او را که پرسیدم از تمام حرفهایم پشیمان شدم. پدر و مادرش در یک سال با فاصلهی کم به دلیل بیماری از دنیا رفته بودند و خودش تنهای تنها مانده بود. جهان معتقد بود که وابستگی او به خانوادهاش از همهی ما بیشتر بوده... .
این که ما از دردهای اطرافیانمان بیخبریم دلیل عدم وجود آن دردها نیست.