کار خاصی نمیکنم. نمیتوانم بخواهم و این از نظر خودم اوج نتوانستن است. دلم یک جای خلوت پر از تنهایی میخواهد که بدانم بیرونش همه آنهایی که دوستشان دارم، از جهات خاصی که برایم مهم است، خوبند. موضوع فقدان حس نوشتن و این حرفها نیست. بدبختانه یا خوشبختانه هیچ وقت حس نوشتن نداشتهام. به جای آن یک علاقه افراطی به سکوت کتبی و شفاهی داشتهام، تقریبا همیشه. با وجود این، هم حرف زدهام و هم دست و پا شکسته چیزهایی نوشتهام و اغلب تنها حسی که داشتهام پرداختن سهمی از رابطه دوستانهام با دوستان ارزشمندم بوده است. برای کسی که ارتباطات تلفنی و ایمیلیاش به صفر میل میکند-که مبادا احوالش را بپرسند و او در جواب دادن به احوالپرسیها زیادهروی کند یا غفلتا چیزی بنویسد یا بگوید که باعث پشیمانیاش شود- وبلاگ نوشتن یک راهکار حفظ ارتباط(!) است. حالا میخواهم یک مدتی بروم پی بیکاری خودم و طبق معمول اجازه نمیگیرم.
شاد باشید و سربلند
یک و نیم سالی میشد که سر نزده بودم به دانشکده سابقم. نابغه عزیزمان مسوول تحصیلات تکمیلی شده بودند. شیفتهء یک ضرب فهمیدنش بودم. وارد دفترشان که شدم بی مقدمه شروع کردم:«سلام آقای دکتر، میخواستم ببینم میشه یا نمیشه.» پرسیدند:«چی؟» جواب دادم:«جابجایی». پرسیدند:«ارشد؟» و من گفتم:«البته!» سعی کردند طوری بگویند «نه!» که ناراحت نشوم و متقابلا عدم ناراحتیام را نشان دادم. خداحافظی کردم و از دفترشان آمدم بیرون.
سه چهار کیلومتری که پیادهروی کردم فکرم باز شد: منظور من مهمان شدن برای جبر جابجایی بود و منظور ایشان جابجایی دانشجو. وقتی پرسیدند «ارشد؟» برداشت من این بود که جبر جابجایی ۱ که درس الزامی دانشجویان دوره ارشد است و نه جبر جابجایی ۲ که مربوط به دوره دکتری است و گاهی به عنوان درس اختیاری برای بچههای مقطع ارشد درنظر گرفته میشود و... وقتی برگشتم با شروع به توضیح مساله حل شد و من به عنوان دفاعی بی اثر گفتم:«بدعادتمان کردهاید استاد! برای اینکه دچار احساس زیاد حرف زدن نشویم اغلب حرفهایمان را فشرده میکنیم گاهی البته بیش از حد.» آن روز چیزی نگفتند.
حدودا یک هفته بعد دیدمشان پرسیدند«جابجایی چی شد؟» گفتم «همانطور که فرموده بودید مشکلی نبود» و میخواستم ادامه بدهم که برق نگاهشان لالم کرد. همه درس این جلسه در یک جمله خلاصه شده بود«منظورم جابجایی ساعت کلاس بود که بچهها صحبتش رو میکردند»
*هنوز درسم را فراموش نکردهام و خیلی وقتها به کارم میآید!
سلام مامان امیرمهدی
کامنتتون رو که خوندم حسودیم شد. میخواستم جوابش رو به ایمیلتون بفرستم ولی ترجیح دادم اینجا بنویسم. راستش دلم میخواست اون یادداشتم رو همه نخونن(شما جزو اونایی نبودین که میخواستم نخوننش). دست کم میخواستم اون موقع نخوننش. نمیدونم چند نفر چیزایی که نوشته بودم رو دیدن. اینجا اونقدرها هم عمومی نیست و معدود آدمایی که بهش سر میزنن اغلب میدونن ایکس دوست داره یه چیزایی رو قایم کنه. برای همین ممکنه دنبالش گشته باشن و پیداش کرده باشن. ولی اون چیزی که باعث شد بهتون حسودیم بشه این بود که انتظار داشتین توی اون جای خالی یه چیزی غیر از رنگ زمینه باشه. مخصوصا که هیچ نشانهای مبنی بر خالی فرستادنش نبود(مثلا عنوانی که اینو نشون بده). یادم افتاد که من خیلی وقتا نعمتهایی که به نعمتهای زیاد قبلی اضافه شده رو ندیدم و خیلی وقتای دیگه هم اشتباهاتم به دلیل تکرار کردنشون برام عادی شدن. اصلا هم به نظرم نیومده چیزی تغییر کرده. یه جورایی مثل اینه که نوشته سفیدی که روی زمینه سفید نوشته شده یا نوشته سیاهی که روی زمینه مشکی نوشته شده رو نبینیم.
بقیه چیزایی که باعث میشد به نظرم توجه شما با بیتوجهی من قابل مقایسه باشه اینا بود: توی اون یادداشتم اگه به طور اتفاقی روی یه کلمه دو بار کلیک کنین دیده میشه،بعضی از اون چیزایی که من معمولا نمیبینم گاهی با یه اتفاق به چشمم میان (خیلی وقتا موقعی که دیگه دیدنشون فایده ای نداره).شما اگه کلیک راست کنین و بعد Select All همه کلمههایی که دیده نشدن رو میتونین بخونین، من مثلا معتقدم به اون روزی که همه ندیدههام به چشمم میان ولی نمیدونم چرا سعی نمیکنم امروز یه راهی برای دیدنشون پیدا کنم...
خوش به حالتون که وقتی جای ظاهرا خالی یه یادداشت رو میبینین دنبال نوشتهاش میگردین.
|
انَّ الحسین (ع) قال: یُظهِرُ اللهُ قَائِمنَا فَیَنْتَقِمُ مِنَ الظّالِمینَ |
کاش میتوانستم خودم را هم مثل این نوشته یک جایی پنهان کنم. آمارمان البته چشمگیر است ولی ... چند کرور مسلمان که حتی سیصد و سیزدهتایشان به درد نمیخورند. امت بیخاصیتی که خدا نصیب هیچ امامی نکند |