وارد حیاط امامزاده میشوم. درختها فهمیدهاند بهار است و شکوفه کردهاند اما آدمها هنوز منتظر بهار خودشانند. بهاری که از راه برسد و مثل طبیعت زنده شوند... . میروم سراغ آشناهایی که دلم برایشان تنگ است، فاتحه میخوانم و همزمان خاطراتم را مرور میکنم. تولیت جدید تغییراتی داده که باعث میشود بعضی از نشانیها را به زحمت پیدا کنم. ضمن این تغییرات چند تابلو جدید هم در معرض دید گذاشتهاند. روی یکی از همین تابلوها میخوانم:
امام علی(ع): حماقتی بزرگتر از تفاخر نیست.
به سنگ قبرهایی که القاب صاحبانشان را رویشان حکاکی کردهاند نگاه میکنم: دکتر... سرهنگ... و البته پیش خودم میگویم لابد خواستهاند اگر کسی طرف را با یکی از این عناوین میشناخته حالا بایستد و دعایی کند پیش از رفتنش. اینجا میشود احتمالات خوب دیگری را هم در نظر گرفت اما بعضی حماقتهای از نوع تفاخر هیچ توجیهی ندارند. این نازیدنهای احمقانه که بازار شب عیدشان هم مثل خیلی از بازارهای دیگر رونق دارد جلوی چشمم ردیف میشوند و بعد لیست مربوط به خودم را با نگرانی مرور میکنم. به چالههای خالی در حال انتظار صاحبانشان نگاه میکنم و حس میکنم حالا که سفر اینقدر نزدیک است حتما باید ساکم را چک کنم. اضافه بار داشتن آن هم از نوع مثلا یک کوه حماقت چیز ناجوری به نظر میرسد.
***
برای من شاید معلم یک دبستان معتبر بودن هم افتخار ویژه باشد اما برای او که معلم بشریت بود، حتی رسالت هم مایه تفاخر نمیشد...