سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

بیست و چهارم اسفند سال 63، اتفاقی رخ داد که فهمیدنش  آسان نبود مگر برای عده ای معدود. از آنهایی که شرایط فهمیدنش را داشتند افراد زیادی باقی نمانده‌اند، چراکه بسیاری از آنها به آنچه آرزو داشتند رسیده‌اند. او مردی بود که یک بار با تمام وجود انفجار را حس کرده بود در سال 60 و آن روز باز هم بمب بود و ناامنی و تکه‌های بدن نمازگزاران که در فضا پراکنده می‌شد و طمانینه مردی که منتظر بود و آرام.

به آنچه از زمان جنگ در خاطرم مانده کاری ندارم، به حکایت‌هایی که از جناب بنی‌صدر و اختلافاتش با چمران  می‌دانیم استناد نمی‌کنم، در مورد خونی که سید ابوالحسن بنی‌صدر به دل بزرگ‌مردمان جان بر کف سرزمینم کرده بود نمی‌نویسم، اصلا به نوع خروجش از این کشور و این که واقعا عقل سلیم کدام یک از این دو تن ، آیت الله  سید علی خامنه‌ای و مهندس سید ابوالحسن بنی‌صدر، را با توجه به سابقه اهل فرار تشخیص می‌دهد، نمی‌پردازم. نمی‌گویم برای یادآوری و یا آشنایی با ایران روزگار جنگ کتاب "دا" را بخوانید. اصلا اگر فرصت ندارید نیازی نیست وصیت نامه جانسوز جهان‌آرا را مرور کنید و دنبال مصادیق "سران تازه به دوران رسیده که نعمت آزادی را درک نکرده‌اند چون دربند نبوده‌اند یا در گوشه‌های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده‌اند" بگردید. فقط اگر روزی روزگاری یک شبکه‌ای مثل بی‌بی‌سی با آگاهی کامل از همه تاریخ معاصری که ما وقت خواندن و مرور کردنش را نداریم و با علم به بی‌حوصلگی ما، برایمان مستند ساخت و از جناب بنی‌صدر نقل قول کرد که  "فرار آقای خامنه‌ای از کرخه کور در زمان جنگ، باعث شکست ایران شد" باور کنید که به شعورمان توهین کرده است!

م. و.
۲۹ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

رمز عبورم را می‌پذیرد و آن را ضعیف ارزیابی می‌کند. آن رایانه فاقد شعور هم اگر تذکر نمی‌داد، خودم می‌دانستم ضریب امنیتی رمز عبورم پایین است. نظر شخصی و مبتنی بر یک تجربه است: خطر این که یک رمزی انتخاب کنم که هر هکر نابلدی بتواند کشفش کند از خطر انتخاب رمزی که بعدا ممکن است فراموشش کنم کمتر است. همه مساله هم به اینجا ختم نمی‌شود. در آرشیو خاطراتم بخشهایی از تاریخ ایران خاک می‌خورد که نمی‌توانم کامل به خاطر بیاورمش. آن زمانها به زحمت می‌شد نوجوان محسوبمان کرد و من هنوز نمی‌توانستم درک کنم که چرا آن کشوری که ایران دستگاههای شنودش را در وزارت خارجه ما کشف کرده بود و به شدت مورد اعتراض ایران بود با پررویی مدعی شده است که ایران یک مساله عادی و رایج را بیش از اندازه بزرگ کرده است. بعدها عاقل‌تر شدیم،‌ دنیادیده‌تر شدیم،‌اطلاعاتمان بیشتر شد و متوجه شدیم که آن پرروها خیلی هم بیراه نمی‌گفتند. در مملکت خودشان هم همین کار را می‌کنند و اصولا همه جای دنیا همین اتفاق می‌افتد. معمولا نیازی هم به توانایی ذهنی یک هکر هوشمند ندارد. اصلا خیلی وقتها ارتباط خاصی به هکرهای بیچاره ندارد. مثلا شاید کافی باشد که چند عدد هندوانه زیر بغل آنهایی که به اشتباه احساس فرهیختگی  می‌کنند قرار داده شود که شما نابغه هستید (همیشه که اخبار کذب تکذیب نمی‌شوند!) و یا همان جماعت را به یک بهانه دیگر گول بزنند که ما از عدم امنیت شما نگرانیم تا خودشان به دست خودشان شرایط را برای دسترسی آسان ایجاد کنند. منظورم این نیست که هشدار گوگل بیراه است، ما که بدون هشدار هم ملتفت موضوع بودیم اما تعجبم از این است که بعضی‌ها تصور می‌کنند مثلا اگر از گوگل کروم استفاده کنند امنیتشان بسیار بیشتر است. از دید من عوام که شرایط امنیتی آنها هیچ فرقی نمی‌کند. البته واضح است که وقتی ناامنی از جانب خود گوگل باشد هشداری در کار نیست. درست است که هیچ ارتباطی به ایکس و دوستانش ندارد اما شاید به این مطلب مرتبط باشد که  اطلاعات بی‌ارزش هم گاهی قابل فروش‌اند و گوگل به زعم ما که اهل تجارت است. زیاده عرضی نیست!

پی‌نوشت: 

1.ایکس هم رمز عبور حساب گوگلی خودش را تغییر داده است. اگر ایمیل‌هایتان بی‌جواب ماند مطمئن نباشید که ایکس یک بلایی سرش آمده است. یک احتمال معقول این است که رمز عبور جدیدش را فراموش کرده باشد! هرچند خودش چنین احتمالی را جدی نگرفته و به دلیل اعتماد به نفس بالایی که دارد از حفظ کردن آن در جایی خارج از حافظه کم ظرفیتش خودداری می‌کند.

2.هرگز فراموش نکنید: اگر چیزی را به زبان آوردید، یا در جایی نوشتید، یا گاهی حتی از خاطر گذراندید دیگر نباید مطمئن باشید که کسی از آن مطلع نخواهد شد.

م. و.
۱۹ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

مسوول مربوطه تلویحا گفت که کسی وظیفه نداره این فرم ما رو از کرج به تهران ببره. سعی کردم دیگه به اعصاب‌خردکن بودنش فکر نکنم، برم فرم رو بگیرم و آماده کنم و خودم شخصا ببرم تهران تحویلش بدم. وارد دفتر مسوول فوق الذکر که شدم یه آقایی رو دیدم که قیافه آدمهای زحمتکش رو داشت، دمپایی پاش بود و یه سری کاغذ دستش بود. لبخند زدم شاید این طوری خستگیش رو فراموش کنه. دیدم بدون اینکه خانم مسوول من رو معرفی کنه من رو شناخت. گفت خسته‌این. موبایلتون رو هم که جا گذاشتین. آشناترها می‌دونن که خوش ندارم زیادی در دسترس باشم و جز در مواقعی که به تشخیص خودم لازم باشه گوشیم همراهم نیست. گفتم جا نذاشتمش،‌خونه‌ است و تماسهای بی‌پاسخم رو چک می‌کنم. با خودم گفتم چه عالی، این یه کارگر زحمتکش معمولی نیست، پیک هستش و چون آخر مثبت‌اندیشی هستم خیال کردم و به عبارت دقیق‌تر توهم زدم که پیک اومده یه سری کاغذ مثل فرم من رو ببره تهران به همون مقصدی که قرار بود فرم من هم بره و بعد خانم مسوول که بسیار مهربون هستن بهشون گفتن که با منم تماس بگیرن تا بیام فرمم رو بدم این جناب پیک با خودش ببرهخیال باطل. البته نه اینکه خیال کنین شیرین عقل شدم‌ها، ‌نه! در واقع به نظر خودم هم عجیب بود اما گفتم  یه بار شانس آوردم دیگه، محال که نیستاز خود راضی. ضمنا فرضیه دیگه‌ای هم مطرح نبود. هنوز چیزی از رویا پردازی من نگذشته بود که اون پیک زحمتکش شروع به پرسیدن احوال جیم کرد که می‌شناسیش یا نه و اگه بله از کی و چطوری و ... تعجب. می‌خواست بدونه آیا جیم نماز می‌خونه و روزه می‌گیره و خیلی چیزهای دیگه. البته امتحانش تکراری بود و من قبلا همین سوالات رو جواب داده بودم . مشکل کوچیکی که وجود داشت این بود که من با فرض پیک بودن و زحمتکش بودن آقای محقق روی مهربون ایکس رو بهش نشون داده بودم و اون بنده خدا انتظار نداشت یهویی لبخندم محو بشه و قیافه کسی رو به خودم بگیره که عجله داره و می‌خواد بره که تا آخر وقت اداری به مقصدش در تهران برسه و ضمنا براش قابل درک نبود که چون اداره متبوع ایشون پرونده بنده رو مفقود کرده یه جورایی در جبهه‌ی دشمن محسوب میشهمنتظر تحقیقاتش که تموم شد و رفت، فرضیه رویایی خودم رو به خانم مسوول که هاج و واج نگاهم می‌کرد گفتم و زمان طولانی خنده بلندش باعث شد شدت مسخرگی اوضاع رو درک کنم.

پی‌نوشت:

1. البته اینجانب اون سوالهای تکراری رو صادقانه، کامل و بسیار جانبدارانه جواب دادم، بخش شفاهی امتحانم هم به همین شکل بود طوری که آقای محقق شک نکرد که جیم مورد تایید ایکس هست. تنها مشکلی که ممکنه وجود داشته باشه اینه که از نظر محقق خود ایکس آدم با‌صلاحیتی نبودافسوس

2. طبق تجربه جدید ایکس هر کسی با هر ظاهری اعم از اینکه بهش بیاد یا نیاد، ممکنه مامور اداره بـــــــــــــــــــــــوق باشهساکت.

م. و.
۱۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تازه از ICU به بخش منتقل شده بود. برای عمل تقریبا 9 ساعت تحت بیهوشی بود و بعد از چند روز هنوز نگران نتیجه عملش بودیم. قبل از ظهر به تلفن همراهش زنگ زدم که وقتی نمی‌توانم ببینمش، اقلا صدایش را بشنوم. از معدود آدمهایی است که به ندرت اجازه می‌دهد کسی متوجه ناراحتی‌اش بشود اما آن روز لحن صدایش یک کوه غصه را به وضوح نشان می‌داد. آرام چند تا از دلایلش را گفت. حتی یکی از آن دلایل هم می‌توانست یک آدم قوی را به زانو دربیاورد. می‌دانستم که نباید مزاحم مریض شد اما طاقت نیاوردم و نزدیک غروب دوباره با آن عزیز تماس گرفتم. زیر و رو شده بود! نیاز به ذکاوت خاصی نداشت که یقین کنم اثری از آن همه غصه باقی نمانده است. در پس زمینه ذهنم به دنبال دلایل احتمالی می‌گشتم که گفت: "راستی جمشیدی امروز اینجا بود". پرسیدم جمشیدی دیگر کیست و پاسخ گرفتم "فرزاد جمشیدی دیگه". تعریف کرد که درگیر بستری کردن بیمار خودش بوده که یکی از بستگان بیماران هم اتاقی دوست من به سراغش رفته، او هم در اتاقی که هیچ کدامشان را نمی شناخته به عیادت یکی یکی شان رفته بود، شماره تلفن‌هایشان را گرفته بود که خبر سلامتی شان را بشنود و شکلاتهایی را که از مشهد آورده بود برای تبرک بینشان تقسیم کرده بود.  تا جایی که متوجه شدم فرمول آن معجزه شگفت انگیز همین کارهای خیلی ساده + یک زبان خوش بود. باور کنید!

***

اگر ناراحتی یا غم و غصه ای توی صورت کسی می دید، حتی پیش آمده بود که نمازش را نمی بست تا یک جوری آن ناراحتی رابرطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند. آن وقت نمازش را می بست می گفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند همان موقع خدا یک ملک خلق می کند که او را از بلاها مصون نگه دارد.

آیت الله بهجت را می گویم!

 

م. و.
۰۸ شهریور ۹۰ ، ۰۳:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جهنم پر می‌شود از کسانی که گویا خیلی‌هایشان همدیگر را می‌شناسند، شاید بعضی‌هایشان از تنهایی بیمناک بوده‌اند غافل از اینکه تنهایی از همنشین بد بهتر است.

.

.

.

.

 

م. و.
۰۴ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر