* سلیمان نبی زبان مورچهها را میفهمید و این خیلی خاص است اما به نظر ایکس معنای له شدن زیر پای سپاهیان سلیمان را مورچهها بهتر میفهمیدند.
*مورچهای که زیر پای کسی رفته باشد در لحظات آخر درکی از له شدن دارد که تمام مورچههای سالم از فهم آن عاجزند. هرچند مورچه تخت زمین شده از مورچه کناریاش که سالم مانده حداکثر به اندازه قد یک مورچه پایین تر است.
سال ۱۳۵۵
یکی دوست دارد پارتیهای باحال شرکت کند، یکی هم مثل عباس غیر اجتماعی است. شاید هم ضعیف است. مثل خیلی کارهای دیگری که نمیکند، آنجا هم نمیماند. بیرون هم که میآید ناراحت است. خانم حکمت، همسرش، تعریف میکند که تا صبح گریه میکرد. با این وضعش معلوم نیست چطور دوره خلبانیاش را در ینگه دنیا گذرانده! آن هم در اوج جوانی. هرچند ایران پیش از انقلاب خودمان ...تر بود ولی آزادی و تنهایی، در کنار هم موثرترند. دست کم در ساختن دنیایی از رویاهای خیال انگیز. دنیای رویای او از چه نوعی بوده که حالا تحمل یک مهمانی را هم ندارد؟
جمعه، ۱۵ مرداد سال ۱۳۶۶
میگوید«امروز روز بزرگی است. روزی که اسماعیل به مسلخ عشق میرود.» سرهنگ بختیاری تبریک میگوید و عیدی میخواهد. میگوید«عیدی طلبت تا بعد از اذان ظهر» با سرهنگ نادری سوار جنگنده میشود. صدایش در کابین میپیچد«مسلم سلامت میکند یا حسین». صدای انفجار میآید. سرهنگ نادری صدای او را میشنود«لبیک اللّهم لبیک» و آخرین حرف ناتمام میماند. ظهر جمعه، عید قربان، قربانی را از کابین خلبان بیرون میآورند.
من خیلی خلاصهاش کردم. اگر با جزئیات نوشته بودم احتمالا شما هم تایید میکردید که خیلی رمانتیک است. احساس میکنم او سناریوی رویایش را بارها در ذهنش مرور کرده، تغییرات لازم را در آن داده و در سی و هفت سالگی آن را برای تنها اجرایش به روی صحنه آورده است. تقریبا همه آدمها به نوعی رویا پردازی میکنند( مخصوصا اگر شرایط رویاپردازیشان فراهم باشد) و دست کم به بخشی از رویاهایشان میرسند.اغلب آدمها رمانتیک هستند ولی نوع رمانتیک بودنشان به انتخاب خودشان متفاوت است.
۱: عاشقانهترین داستان قرآن که در آیه ۲۳ سوره مبارکه یوسف به اوج خودش میرسد:
و آن[بانو] که وی در خانهاش بود خواست از او کام گیرد، و درها را [پیاپی] چفت کرد و گفت: «بیا که از آن توام!» [یوسف] گفت: «پناه بر خدا، او آقای من است. به من جای نیکو داده است. قطعا ستمکاران رستگار نمیشوند.»
...
۲: تو را به خدا آن «ترین» آخر «عاشقانه» را حذف کن. حالم بد شد.
۱: تو دستت برسد قرآن را هم سانسور میکنی. به گمانم این یکی با اعتقادات خودت هم ناسازگار است.
۲: نه، عزیزم! من از این که داستان اقدام به خیانت از طرف زلیخا را عاشقانهترین تشخیص میدهی، حس بدی دارم. در تمام آنچه از درون اتاق به تصویر میکشد هم چیزی برای سانسور کردن نمیبینم: زلیخایی که به اعتبار ِ همسر ِ عزیز بودنش در مورد یوسف گفت «و لیکوناً مِن الصّغِرین»۱ ولی خداوند یوسفِ غلام را عزیز میخواست و قدرتمندتر از زلیخا بود، پیراهن ِ از پشت پاره شده یوسف و تصویر زیبای تقوایش که انصافا ستودنی است. اصلا تمام مشکلم این است که اگر عاشقانهترین بود، میبایست یک گوشهء بیان نشدنی داشته باشد. منظورم چیزی نیست که زلیخا برای حفظ آبرو سعی کند آن را بپوشاند. چیزی که اگر بیان شود در فهم غیر نباشد.
۱: تو رسما به «عشق» حساسیت نشان میدهی. متاسفم. واقعا برایت متاسفم. حال زلیخا همان بخشی است که در فهم غیر نیست.
۲: من فقط به «ترین» حساسیت نشان دادم! حال زلیخا هم همان است که حافظ گفته بود
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
حسن یوسف را هم ظاهرا تمام زنهای مصری تشخیص داده بودند. یعنی که فهمش عام بود.
۱: بگذریم.
۲: نخیر؛ برای آن که بدانی نسبت به «عشق» حساسیت ندارم یکی از داستانهایی که به تشخیص من عاشقانهتر است را بخوانیم. داستان قرار موسی با خدایش در طور و اوجهایش
اول، آنجا که موسی زودتر میرود و دلیل تعجیلش را بیان میکند:«عَجِلتُ اِلیکَ ربِّ لِتَرضی»۲
دوم، آنجا که خداوند بر قرار سی شبه، ده شب اضافه می کند:«و أتممنها بعشر»۳.(خداوند موسی را که میخواست خدایش را راضی کند، با اضافه کردن بر مدت آن وعده، راضی میکند.)
در توصیف این شبها اکتفا میکند به اینکه این شبها قسم خوردنی شدهاند:«و لیالٍ عَشْر»۴. بیشتر از این در فهم غیر نیست چون حقیقتا عاشقانه است داستان ناگفتهء ده شب اول ذیحجه.
ـــــــــــــــــــــــ
۱.یوسف :۳۲ ۲.طه :۸۴ ۳.اعراف:۱۴۲ ۴.فجر:۲
گفت:«بیا اینجا» و یک گوشه خلوت یک طوری که فقط خودم بشنوم پرسید:«بین اینا علی بن محمد داریم؟» گفتم:«اینا کین؟». گفت:«خوبم فهمیدی منظورم چی بود.» چپچپ نگاهش کردم و جواب دادم:«زشته مهندس مسلمون هنوز اسمشونم نمیدونی.» ناراحت شد. حق هم داشت. نمیدانم چرا به اشتباه فکر کرده بود جنبه جواب دادن به سوالش را دارم.چند روز بعد پاسپورتش رو از توی کیفش و زبانش رو از توی دهانش همزمان درآورد. گفت:«اولا که اون یکی اسمشون، هادی، رو بلد بودم. دوما که یه خواب عالی دیده بودم که توش یه جایی رو بهم نشون دادن و گفتن این قبر علی بن محمد است. زیارتش کن» آن روزها مثل چند سال اخیر رفتن به عراق معمول نبود. میخواستم شهادت امام جواد(ع) را تسلیت بگویم اما خجالت کشیدم. هرچند اسمشان را هم بلدم و اتفاقا میدانم که دو تا محمد بن علی دارند. بدجوری غریبهام. فقط اسمشان را بلدم!
جناب سعدی- علیه الرّحمه- گلستانش را خیلی وقت پیش نوشته بوده است.کوتاهی از خودم بوده که حکایتهای آموزنده آن را نخوانده بودم. مخصوصا این یکی:
یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتی؛ به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمیخواستش که دلآزرده گردد. گفت:«ای جوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام، تو را ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی.» بر این قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: «ای خداوند، بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بهدرکردی که اینجا که رفتهام بیست دینارم همیدهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم!» امیر از خنده بیخود گشت و گفت:«زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!»
من اگر از حقوق خودم آگاهی داشتم این همه سال به صورت مجانی سکوت نمیکردم. میرفتم یک آدم عادل نیک سیرت پیدا میکردم که ارزش سکوت مرا بداند و آن وقت یحتمل از هر یک ساعت سکوتم بیشتر از یک اجرای کنسرت استاد شجریان کسب درآمد میکردم. در نیک سیرت بودن دوستانم شک ندارم اما این عدم آگاهی خودم و آنها از حقوق بنده باعث شده که بر من حیف کنند.
و همانطور که او [عیسی] بر فراز کوه زیتون نشست، حواریون به سوی او آمدند و گفتند: «به ما بگو نشانههای آمدن تو و پایان دنیا چه خواهد بود؟»
...و خواهند دید که در میان ابرهای آسمان، با قدرت و شکوهی خیره کننده میآید و او برگزیدگان خود را گرد هم خواهد آورد.
«متی ۲۴»
***
از رسول مکرم اسلام(ص) روایت شده است: عیسی(ع) در گردنهای به نام «افیق» در سرزمین مقدس فرود میآید ،وارد بیت المقدس میشود در حالی که مردم برای نماز صبح صف کشیده باشند، پس امام (حضرت مهدی(عج)) عقب میرود، ولی عیسی(ع) او را جلو میاندازد و خود به او اقتداء کرده پشت سرش طبق شریعت محمدی(ص) نماز میخواند.