من از این دنیای دون میگریزم،
از اختلافات، از خودنماییها، غرورها، خودخواهیها،
سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها خسته شدهام.
احساس میکنم که این جهان جای من نیست.
آنچه دیگران را خوشحال میکند، مرا سودی نمیرساند.
«مصطفی چمران»
و امروز، سالروز فرار بزرگ اوست. روز رقص زیبایش در برابر مرگ...
جمعه، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
من و افسانه بودیم و قبر سیمانی چمران که به جای آن سبز یکدست سالهای قبل، کسی به رنگ پرچم آنرا رنگ کرده بود. افسانه طبق عادت، دوربین به دست، میخواست لحظاتمان را ثبت کند. من هر طور حساب کردم با عکس قبرش هم توی یک کادر جا نمیشدم؛ بزرگ بود؛ هیچ به چشم نمیآمدم. دوتایی پشت دوربین ایستادیم.