چند تا فاکتور را خیلی اساسی برای خرید کادوی تولد صفر سالگیاش لحاظ کردهام: متناسب با جیب یک آدم بزرگ باشد، متناسب با دل یک بچه باشد و تا حد امکان برای پاکی و شفافیت دنیای یک کودک بیضرر باشد. اگر برای انتخاب اسباب بازیهای خودم-همان چیرهایی که در این حیات دنیایی مشتمل بر لعب و لهو گرفتارشان شدهام- هم اینقدر وسواس به خرج میدادم به یقین عارف بزرگی میشدم. چیزی به ظهر نمانده و همراه عزیز پیشهاد میکند که نماز بخوانیم. من بلافاصله میپرسم «کجا؟» و صادقانهاش این است که بیشتر دنبال جایی برای خلاصی از شلوغی بازار تهران میگردم. مرا به یک امامزاده میبرد و من زود و تند و سریع نمازم را میخوانم و سر روی دیوار میگذارم و میخواهم چشم روی هم بگذارم اما ... . خواب و بیدار بلند میشوم و جلوتر میروم که بتوانم نوشتههای روی آن سنگ قبر حواس پرت کن را بخوانم. چقدر تعریف و تمجید! سنگ قبر کامران میرزاست. انگار پیش از خواب کابوس دیده باشم. خادم امامزاده که ظاهرا برایش پاییدن من بسیار جذاب است میپرسد «این کیه؟بعضیا میان براش فاتحه میخونن. آدم بزرگیه؟» ماندهام چه بگویم به کسی که جدی جدی فکر میکند من رفته بودم جلو تا حتما برای کامران میرزا فاتحه بخوانم. میگویم «معروف هست اما نه به خوبیهایش» و او که انگار میترسد که به اشتباه خیال کرده بوده باشد یکی دیگر هم آدم خوبی است، مرا کشان کشان به حیاط میبرد و قبر لطفعلی خان زند را نشانم میدهد و میپرسد «این چی؟». غرق میشوم در تاریخ معاصر خودمان: آن روزهایی که کلاسهای تاریخ دورهی راهنماییمان را با ارائهی نتایج تحقیقهای اختیاری و بینمرهمان پر میکردیم، عذابی که با شنیدن اسم آقامحمدخان قاجار تحمل میکردم و آن روزی که داستان خیانت حاج ابراهیم خان کلانتر را میگفتیم و رسیدیم به جایی که لطفعلی خان زند پشت دروازه بسته شهر این بیت حافظ را خواند:
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
و آن بغضی که گلویم را میفشرد. همان بغضی که اوایل محرم هر سال با شدت بیشتری احساس میکنمش... . خادم امامزاده میگوید «میگن چشماش رو درآوردن و کشتنش. درسته؟ آدم خوبی بوده؟» و من زل میزنم به چشمهای او و انگار انتظار دارم که از چشمهایم خودش بخواند: «خوب و خوشنام!»*
*ننوشتههایش را صمیمانه به همکلاسیهای بسیار عزیزی که اینجا را میخوانند تقدیم میکنم. میتوانید به خاطراتتان رجوع کنید و از صفحهی تاریخ مشترکمان بخوانیدش.