Unknown
تازه از ICU به بخش منتقل شده بود. برای عمل تقریبا 9 ساعت تحت بیهوشی بود و بعد از چند روز هنوز نگران نتیجه عملش بودیم. قبل از ظهر به تلفن همراهش زنگ زدم که وقتی نمیتوانم ببینمش، اقلا صدایش را بشنوم. از معدود آدمهایی است که به ندرت اجازه میدهد کسی متوجه ناراحتیاش بشود اما آن روز لحن صدایش یک کوه غصه را به وضوح نشان میداد. آرام چند تا از دلایلش را گفت. حتی یکی از آن دلایل هم میتوانست یک آدم قوی را به زانو دربیاورد. میدانستم که نباید مزاحم مریض شد اما طاقت نیاوردم و نزدیک غروب دوباره با آن عزیز تماس گرفتم. زیر و رو شده بود! نیاز به ذکاوت خاصی نداشت که یقین کنم اثری از آن همه غصه باقی نمانده است. در پس زمینه ذهنم به دنبال دلایل احتمالی میگشتم که گفت: "راستی جمشیدی امروز اینجا بود". پرسیدم جمشیدی دیگر کیست و پاسخ گرفتم "فرزاد جمشیدی دیگه". تعریف کرد که درگیر بستری کردن بیمار خودش بوده که یکی از بستگان بیماران هم اتاقی دوست من به سراغش رفته، او هم در اتاقی که هیچ کدامشان را نمی شناخته به عیادت یکی یکی شان رفته بود، شماره تلفنهایشان را گرفته بود که خبر سلامتی شان را بشنود و شکلاتهایی را که از مشهد آورده بود برای تبرک بینشان تقسیم کرده بود. تا جایی که متوجه شدم فرمول آن معجزه شگفت انگیز همین کارهای خیلی ساده + یک زبان خوش بود. باور کنید!
***
اگر ناراحتی یا غم و غصه ای توی صورت کسی می دید، حتی پیش آمده بود که نمازش را نمی بست تا یک جوری آن ناراحتی رابرطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند. آن وقت نمازش را می بست می گفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند همان موقع خدا یک ملک خلق می کند که او را از بلاها مصون نگه دارد.