سردرد
سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۳۲ ب.ظ
توقع نداشتم تا این اندازه بچه باشند. انتظارم از دانشجوی کارشناسی ارشد آن هم در یک دانشگاه دولتی خوب تهران چیز دیگری بود. آسمان و ریسمان به هم می بافند و جوابشان می دهم که تشخیص من این است که به صلاحتان نیست، پس انجام نمی دهم. صحبت از نمره نبود... به یکیشان که نگران تر است می گویم وضعیت شما که از نظر من خوب است و آن طرف یکی دیگر نتیجه می گیرد که لابد نظرم این است که او وضع خوبی ندارد. چیزی نمی گوید اما اشک توی چشمهایش جمع می شود و سعی می کند که روان نشود این حلقه اشک! زیر چشمی نگاهش می کنم و می ترسم. من همیشه از دلهایی که حتی الکی می شکنند هم وحشت داشته ام. حتی حالا بعد از چندین ساعت هنوز هم سرم بد جوری درد می کند. کاش اقلا این را می دانست که این موجود به زعم او سنگدل که ظاهرا قصد حل مشکلش را ندارد، چقدر ناراحت است از آن همه نگرانی اش...
۹۱/۱۰/۰۵