سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

کم کم تنگ می شود...

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۷، ۰۸:۲۵ ب.ظ

شاید مدرسه هم برود. ممکن است کلاس اول یا دوم دبستان باشد (این روزها از قد و قواره بچه ها نمی‌توانم سنشان را تخمین بزنم، از رفتارشان نیز). پیداست که لباسش را دوست دارد، زیاد. شاید بعضی از هم سن و سالهایش آرزو کنند جای او باشند (مثلا همان دخترکی که کنارش محو لباس او شده است). بعید می‌دانم باورش بشود که آدم بزرگها -دست‌کم آنهایی که این لباس برایشان خیلی کوچک است- هرگز چشمداشتی به لباس او ندارند. نمی دانم، نمی‌داند که روزی نه چندان دور بزرگ می‌شود و دیگر جا نمی‌گیرد در این لباس زیبا یا می‌‌داند و فراموش کرده است. به هر صورت باعث می شود که یادم بیاید که روزی نه چندان دور بزرگ می‌شوم و دیگر جا نمی‌شوم در این دنیایی که دوستش دارم و خواهم فهمید که چرا آدم بزرگهایی که می‌شناختمشان هرگز حسرتش را نمی‌خوردند.

۸۷/۰۹/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
م. و.

نظرات  (۲)

اما نمیشه به اون بچه تفهیم کرد که حسرت اون لباس قشنگ رو نخور که یک روز بزرگ میشی و اون لباس دیگه اندازت نیست و باید حسرت لباسی اندازه خودت رو بخوری!
دوستم چرا اینقدر غمگین ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی