(1+) + (1-) =0
شما که گرفتین، خب، چند تا بگیرین!
این رو گفت و دستش رو که چندتای دیگه از اون برگههای تبلیغاتی توش بود به سمتم دراز کرد. نگاهش کردم. یه جور شیطنت کودکانه توی چشماش موج میزد. برگهها رو گرفتم. گمونم شریک جرم شده بودم! البته ناراضی نبودم. من که خودم به زور از خیابون رد میشم و هیچ وقت نمیتونم یه آدم مسن رو از خیابون رد کنم. خیر مدرسهساز هم که نمیتونم باشم. حداکثر کار خوبی که میتونم انجام بدم اینه که مثلا کمک کنم که این پسرک کمتر زیر آفتاب ظهر تابستون بمونه. کار خیرم رو که انجام دادم کلی به کلهام فشار آوردم که بفهمم چرا اون حرف رو زد. آخه به بقیه مردم -حتی اونایی که خودشون ازش میخواستن-یه برگه میداد و چیزی هم نمیگفت. عجیبتر اینکه "شما" رو با یه لحنی گفت انگار که همدیگه رو میشناسیم. نتیجه فسفر سوزوندنم هم این بود که یادش مونده بوده حدود یک ساعت قبل، وقتی سعی میکرد برگهها رو به مردمی که از اونجا رد میشدن بده، من یکی از اونایی بودم که بیاعتنا رد میشدن.