Unknown
«هر قدر هم گرفتار باشم یک شکایتنامه رسمی تنظیم میکنم. این دفعه کاملا مصمم هستم. دست کم اینطوری کمیسبک میشوم» راه بندان کلافهات کرده است. دیگران شاید با خونسردی به باز شدن راه فکر میکنند ولی فکرهای تو همینهاست که نوشتم.
شب برایش مینویسی: بدجوری شاکیام از بیستاره بودنم. حسود نیستی ولی به نظرت میآید حق داری به این بیعدالتی معترض باشی که بعضیها کهکشان دارند اما برای تو دریغ از یک ستارهی کمنور. کاغذ نامهات با اشکهایت حسابی خیس شده است. از پشت لایهی اشک تار میبینی. نور اتاق هم کم است. حس بدبختیات با ترکیدن لامپ صد وات بالای سرت کامل میشود. یادت میآید که اصلا آدرسش را نداری. یک بلایی سر دلت میآید شبیه همان چیزی که برای لامپ بالای سرت اتفاق افتاد. نمیتوانی تشخیص بدهی که شکست یا ترکید. خوابت میبرد. خواب یک کنفرانس نجومی را میبینی در مورد مرگ ستارگان. بعد تو عالمانه به خورشید نگاه میکنی و زیرلب میگویی ستارهی مردنی! وقتی بیدار میشوی یک پیام کوتاه روی یکی از خردههای دل متلاشیات پیدا میکنی که چشمت را بیشتر از تمام ستارههای دنیا روشن میکند: من نشانی تو را دارم.