Unknown
برای دلداری دادن به خودش میگوید: اینجا در قطب که یخها آب نمیشوند! تو اما انگار عمد داری که خبر به گوش او هم برسد: کوههای یخ در حال ذوب شدنند. کم بود آن همه نگرانیهای جورواجور که این یکی را هم به آنها اضافه کردی؟ جماعت به این جویبار روان نظر میکنند و بیتامل افکارشان را به زبان میآورند: سرمایهی او از دستش رفته است و تمام یخهایش آب شدهاند. کسی به خودش زحمت چشیدن این آب را نمیدهد. اصلا شاید ندانند که این شوری خاص مربوط به نوع خاصی از اشک است. باید سرچشمه این قصهی پر اشک تو باشی که میزان نمک به این حد برسد. بدت هم نمیآید که شکایت کند و از این هم بیشتر: تمام این سالها منتظر بودی که زبانش به شکایت باز شود. چرا؟! میخواهی مطمئن شوی که شکایت کردن بلد نیست یا به کس دیگری ثابت کنی که خاطرخواهت است و حتی گله کردنش هم صرفا بهانه است برای اینکه چیزی گفته باشد با تو؟ بگذریم. حالا دیگر کسی به فکر دزدیدن یخهای او نیست. جماعت که اینجا چیز بیشتری برای کنجکاوی نمیبینند، با احساس یقین به نتیجهگیریهایشان و اندکی تاسف برای او، پراکنده میشوند. تنها شدهاید. میگوید: این امانتیهایت دیگر نیازی به مراقبت شبانه روزی من ندارد. میگویی: برشان دار و بیاور. ترکیب اشکهای او با احساس رضایتی که از این دعوت دارد، جلوهی زیبایی در صورتش ایجاد میکند که همین یکبار میشود آن را دید. شبیه است به رنگینکمانی که از کنار هم بودن باران و آفتاب در یک دشت وسیع دیده میشود. البته کسی هم جز تو وجود ندارد که آن را ببیند. او میرود سراغ آن چند تکه یخ که به بهانهی پس دادنشان ببیندت. میپرسد: چطور این یخها اینقدر گرم شدهاند؟ لبخندت تکههای بزرگ و نتراشیده الماسی را که توی دستانش گرفتهاست گرمتر میکند. میگویی: «بیاورشان. هیچکس به خوبی من تراششان نمیدهد.»