سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

Unknown

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۵، ۰۹:۵۶ ب.ظ

نصف آب بطری برای پاک کردن خاک روی قبر کافی بود. بقیه‌اش را روی سنگ قبر کناری ریختم. بعد هم نگاهی سریع به نوشته‌ی روی آن انداختم. محمدباقر... در سن ۲۹ سالگی... . برگشتم سر قبر پدربزرگ خودم. دو تا بچه، دست در دست هم، نزدیک شدند. آن که بزرگتر بود یک دختر، احتمالا هفت یا هشت ساله و پسر بچه‌ای که از قیافه و صدایش پیدا بود که بیشتر از پنج سال ندارد. پسرک از چند متری قبر دستش را از دست دختر کشید و آن فاصله را تقریبا دوید. چشمش که به سنگ قبر خیس افتاد، با نهایت خوشحالی که در صدای یک کودک می‌توان تشخیص داد، رو به دختر، فریاد زد «یکی قبر بابا رو شسته». من در تمام راه بازگشت با خودم فکر می‌کردم که چرا خیلی کم متوجه می‌شوم که به بعضی چیزها مثل آن نصفه‌ی اضافی آب بطری احتیاج(!) ندارم. 

۸۵/۰۴/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
م. و.

نظرات  (۳)

خوبه که کم متوجه میشی! ... اگر همون کم رو هم متوجه نمیشدی چی؟ ... ول یراست میگی ... در هر صورت بازم کمه!
سلام!واقعا خوشحال شدم دیدم بالاخره این روزه سکوت رو شکستی. راستی عنوان لینک شما رو بلاگم عوض کردم تبدیلش کردم به عنوان وبلاگت. اشکالی که نداره؟موفق باشی
۲۲ تیر ۸۵ ، ۲۲:۰۰ مامان امیر مهدی
خوش به حالت که انقدر دقت داری و حواست به دور و برت هم هست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی