Unknown
سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۸۵، ۰۹:۵۶ ب.ظ
نصف آب بطری برای پاک کردن خاک روی قبر کافی بود. بقیهاش را روی سنگ قبر کناری ریختم. بعد هم نگاهی سریع به نوشتهی روی آن انداختم. محمدباقر... در سن ۲۹ سالگی... . برگشتم سر قبر پدربزرگ خودم. دو تا بچه، دست در دست هم، نزدیک شدند. آن که بزرگتر بود یک دختر، احتمالا هفت یا هشت ساله و پسر بچهای که از قیافه و صدایش پیدا بود که بیشتر از پنج سال ندارد. پسرک از چند متری قبر دستش را از دست دختر کشید و آن فاصله را تقریبا دوید. چشمش که به سنگ قبر خیس افتاد، با نهایت خوشحالی که در صدای یک کودک میتوان تشخیص داد، رو به دختر، فریاد زد «یکی قبر بابا رو شسته». من در تمام راه بازگشت با خودم فکر میکردم که چرا خیلی کم متوجه میشوم که به بعضی چیزها مثل آن نصفهی اضافی آب بطری احتیاج(!) ندارم.
۸۵/۰۴/۲۰