غربت
وقتی ایشان تحصیلکرده و روشنفکر و بسیار منتقدند و او یک آدم دیپلمه معمولی، چیزی بیش از این نمیتواند بگوید:«خواهش میکنم در خانه من این حرفها را نزنید.» البته میخواست احترام مهمانش را هم حفظ کند. آن روز یک عالم حرف نگفته را میشد از چشمهایش خواند. خلاصهاش این بود که انقلاب را دوست داشت اگرچه مشکلات را هم میدید با همان نگاه عامی خودش و این دومین دلیل سکوتش بود(اولین دلیل مهمان بودن آن آقایان بود). روز ختمش یکی از آن آدمهای نسبتا مهم - که حرفهایشان خیلی شنونده دارد و اصولا چیزی برای نگفتن ندارند- با ناراحتی گفت من نمی دانم چرا این وصیت را کرده است. وصیتش این بود که اگر باعث زحمت نیست، من را را در بهشت زهرا و تا حد ممکن نزدیک به امام دفن کنید. توی دلم میگویم نبوغ خاصی لازم نیست که آدمیزاد مفهوم غریبانه این آخرین درخواست را بفهمد. هرچند جای شکرش باقی است که یکی از خودش پرسیده چرا وقتی تمام مردههای فامیلشان در فلان قبرستان دور از بهشت زهرا دفنند، او آنجا را انتخاب کرده است.
پ.ن.
میخواستم یک چیزهایی بنویسم که مربوط به دهه فجر باشد. این یادداشت در واقع جایگزین آن ننوشتهها بود.