نیمه خصوصی
تقدیم به همخاطرههای عزیزی که گاهی اینجا را میخوانند:۰۴۸(آنروز A3، امروز در اصفهان عزیز)، نظام(آنروز A1، امروز در شیطان بزرگ)، ل.ب(آنروز A3، امروز بالای سر شیطان) و ا.ج.ش(آنروز A1، امروز در همین نزدیکی)
اگر درست یادم مانده باشد- که البته بعید است و لازم نیست تذکر بدهید! بگذارید دلم خوش باشد که حافظهام هنوز کار میکند.- پانزده سال پیش در ایام مبارک دهه فجر تصمیم گرفتیم کلاسمان را باکلاس کنیم. نیمکتهای کلاسمان خیلی کهنه و خیلی چوب کلفت بودند. در ساعت ناهار فداکاری کردیم و از خیر ناهار گذشتیم و کنار حوض وسط حیاط همهشان را شستیم. ساعت بعد هندسه داشتیم با یکی از بهترین معلمهای دوران تحصیلم. تشخیص ایشان این بود که چون درصد شیشه خرده ما بالاست روشی غیر شرافتمندانه برای تعطیل کردن کلاس بهکاربردهایم. برای متنبه شدنمان دستور دادند که نیمکتهای خیس و سرد را به کلاس برگردانیم و رویش جلوس بفرماییم. ازآنجایی که صندلی معلم را سفارشی شسته بودیم و کسی نبود به ایشان دستور بدهد که روی آن بنشینند، خودشان روی میز نشستند(این کار از ایشان بسیار بعید بود اگرچه دیگران میز را به صندلی خشک هم ترجیح میدادند). مدرسهمان به معنای واقعی عتیقه بود. فقط نمیدانم چرا بلافاصله بعد از آن که ما آنجا را تخلیه کردیم به جای اینکه جزو آثار تاریخی ثبتش کنند، تبدیل به انبار شد.