تکرار
چهارشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۸۴، ۱۰:۲۱ ب.ظ
شوهرخالهام چند سال قبل از به دنیا آمدن من از دنیا رفت. خاله ماند و سختی تنها بزرگ کردن پنج فرزندش که البته حالا همه شان آدم حسابی شدهاند. داییام این حکایت را ده باری برایم گفته است:
یک روز بعد از ظهر محمد، شوهر خالهات، به خانه ما آمد، بسیار ناراحت و گرفته. گفت صحنهای دیده که از جلوی چشمش کنار نمیرود: ماشینی در حال سوختن و انسانی زنده در آن که امکان بیرون آوردنش وجود نداشته است. از ناراحتی به خودش میپیچید. به گمانم یکی دو هفته بعد از آن بود که ماشینش تصادف کرد و آتش گرفت. کسی نتوانست او را از آن بیرون بیاورد.
خدایش بیامرزد
۸۴/۰۹/۱۶