آرزوی صعود
-آخرین بار شش سال پیش کوه رفتم. آنقدر بی حال شده ام که حتی فکر بالا رفتن هم از سرم افتاده است. یکبار البته به اندازه جوانی ام هوایی شدم: آن وقتی که دکتر بهرامی پیشنهاد داد دو تایی با هم برویم. حسابمان استاد و دانشجویی بود اما پیش از آن هم شانس همسفر بودن با ایشان را پیدا کرده بودم. از بهترین هاست. آن روز به یک دلیل ابلهانه گفتم«نه! مزاحمتان نمی شوم» فکر کردم چون دکتر کوهنورد است و قله فلان را با تیم کوهنوردی دانشگاه فتح کرده و یک کوهنورد حرفه ای مدالی است، نباید دست و پا گیرش شوم. من حداکثر کوهپیمایی می توانستم بکنم، نه کوهنوردی. کاش رفته بودم.
-از این پایین خسته شده ام. به بالا رفتن احتیاج دارم. این آرزوی بزرگی است. مسلما در گور تنگ من جا نمی شود. نمی توانم آن را با خودم به گور ببرم.کاش کسی کمکم کند.کمکی به اندازه دادن یک توبه. این زمین گیر بودنم وحشتناک طولانی شده است.