ناهید
با همسرش و امیر حسین که آن روزها چند ماهه بود، به خانه مان آمدند. گفت: «میخوایم بریم امام رضا» گفتیم «خوش به حالتون. التماس دعا» و او لبخند زد. مامان با اصرار آنها را برای شام نگه داشت. ناهید دوست چندین ساله خواهر بزرگم بود و برای من مثل خواهر بزرگتر. تا قبل از این که ما از اصفهان به تهران بیاییم، رفت و آمد خانوادگی داشتیم. البته بعد از فوت پدرش این ارتباط کمرنگ شده بود. قلب پدرش با باتری کار می کرد و می بایست باتری اش را در بلژیک عوض کند اما نتوانست هزینه سفرش را تامین کند و باتری قلبش در ایران از کار افتاد.بعد از پدرش همه او را به خاطر صبوری اش تحسین می کردند. هوای مادرش را داشت. بعدها از روانشناسها شنیدم که آدمهای تیپ C مستعد سرطان هستند: اشخاصی که دردهایشان را بروز نمی دهند و... .دو سال بعد تلفن کرد که با خواهرم خداحافظی کند. این بار نمی خواست برای شفا گرفتن به مشهد برود. سرطان پیشرفت کرده بود. ناهید فقط بیست و پنج سال داشت. به منزلشان رفتیم. امیرحسین در اتاق می دوید اما به مادرش نزدیک نمی شد. بعد از چند دوره شیمی درمانی من هم فقط به دلیل آدم بزرگ بودنم او را شناختم. کنار بسترش نشستم. مثل همیشه لبخند زد. فهمید که چقدر مستاصل شده ام. انسان چقدر باید بزرگوار باشد که حتی در آن لحظات هم مراقب باشد که مبادا کسی به خاطر او غصه بخورد یا شرمنده شود؟ نمی خواست شرمندگی مستجاب نشدن دعایم برایم بماند. این را با تمام وجود حس کردم وقتی گفت«دعا نکن که خوب شوم» بعد به آن سمتی که امیرحسین می دوید نگاه کرد و آن یک بار من حلقه اشک را در چشمهایش دیدم . رویش را به طرف من برگرداند و گفت «فقط دعا کن امیرحسین عاقبت بخیر بشه». این آخرین دیدارمان بود.