اجازه دفاع
بار اول پشت در ICU دیدمش. یک سال پیش خبر ازدواجشان را از او که حالا روی تخت، بیهوش و بی اعتنا به حضور دوستانش چشم بسته بود، شنیده بودم و تبریک گفته بودم. خودمان را که معرفی کردیم، متوجه شدم که خیلی بیشتر از آنچه تصور می کردم از من می داند.البته بعضی از آن دانسته ها درست نبود. کاش نشنیده بودم یا می توانستم فراموش کنم : « شما همونی هستین که اگه دعا کنین مستجاب میشه؟ من از دعا و معجزه چیزی نمی دونم ولی به هر چیزی که او رو برگردونه احتیاج دارم » .نمی دانم چه کسی این حرف بی اساس را به او زده بود که باعث شود آن روز آرزو کنم توی زمین فرو بروم . بار دوم چند ماهی از اولین ملاقاتمان گذشته بود. من بالای سر دوست ایستاده بودم که او آمد. آنقدر تغییر کرده بود که به سختی شناختمش. چیزی پرسید و من جوابی یک کلمه ای دادم. سوالش خیلی معمولی بود اما حالا در خاطرم نیست. سوال دومش را اما خوب به یاد دارم: «چون آدم مذهبی هستین این طوری جواب میدین؟». سرم را بالا آوردم و جوابش را دادم: « مذهبی هستم اما نتیجه مذهبی بودنم این نیست که بخوام شما رو ناراحت تر از این که هستین بکنم . بار قبل خواهش کرده بودین که بالای سرش انرژی مثبت داشته باشیم و... فکر کردم اگه حرف بزنم متوجه می شین که نتونسته بودم گریه نکنم. می دونم که درمورد اون چیزی که پرسیدین شک نداشتین و متشکرم که اجازه دادین از خودم دفاع کنم». نگاهش را از روی چهره دوست برنمی دارد. می گوید:«این بهترین چیزی بود که به من یاد داد. اینکه هرقدر مطمئن بودم، اجازه بدم طرفم حداقل حرفی در دفاع از خودش بزنه».
حالا سه سال گذشته است. من هنوز هم دعا می کنم که او را به شما برگردانند. نمی دانم چرا تعجب نمی کنم وقتی می شنوم که خودتان هم دعا می کنید.