سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۸۴ ثبت شده است

شهاب بسیار عزیز صبح یکشنبه، قبل از نوشتن آخرین یادداشتش، یک ایمیل برایم فرستاده که یک جمله مهم دارد و آن این است: «امیدوارم اگه روزه ای روزه ات ترک بخورد». ظاهرا یک رو نوشت از نامه اش را هم فرستاده است بالا، چون ایکس ساعت یازده صبح یک فنجان چای تازه دم می خورد و آرزوی دوست گرامی اش تحقق می یابد. بعد انتظار دارد که باور کنم این جمله یادداشتش را : «راستی نگران نشی ها از چیزهایی که چند دقیقه پیش گفتم». البته بنده از این روزه کله گنجشکی که از لحاظ قانونی مشکل نداشت، نهایتا یک تشنگی و گرسنگی بهره ام بود که آن هم نصیبم نشد. ممنون! همین جا بابت رنجش پیش آمده رسما عذر خواهی می کنم. آنقدر هم بی عقل نیستم که به خودم جرات توهین به شما را بدهم.

م. و.
۲۳ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

- حکم تیر خلاص را داشت. قبلش از همه آنهایی که می گفتند صبور باش فتوا گرفته بودم که اگر این یکی اتفاق افتاد کسی دعوت به آرامشم نکند(هرچند من خوابش را دیده بودم و این نوعی تقلب محسوب می شد). گفتند «اگر این طور شد، حق داری هر چقدر که خواستی ناراحت شوی ». البته از نظر آنها این گزاره فقط به انتفای مقدم صادق بود. یادم هست که بسیار ناراحت شدم اما بلافاصله بعد از شنیدن خبرش طولانی ترین سجده شکرم را کردم(حدود پنج دقیقه طول کشید!). برای آن چیزهایی که نمی دانستم و ممکن بود خیر باشند و این ناراحتی مرا از شکر آنها غافل کند. پیش خودم فکر می کردم که یکی از شکرگزاران اندکش هستم. شاید شاکرترین!

- به ندرت پیش می آید که صبحها تلویزیون روشن کنم ولی آنروز کردم. گزارشگر کنار یک تخت ایستاده بود. روی تخت دختری پانزده ساله خوابیده بود که بدنش به اندازه یک کودک شش ماهه بود.کله اش اما به بزرگی کله من! شاید هم بزرگتر.با آن کله می دید، حرف می زد و می فهمید. یک کار دیگر هم می توانست بکند. یک مداد توی دهانش گذاشتند و مثلا نقاشی کرد. از آن نوع نقاشی ها که من زیر سه سال می کشیدم. بعد یک نفر مداد را از دهانش بیرون آورد. گزارشگر گفت «هر چه می خواهی بگو» و میکروفون را جلوی دهانش برد. با تمام وجودش گفت «من خدا رو شکر می کنم که به من استعداد نقاشی کردن داده». تنها بودم اما حس می کردم کسی احساس خود شاکر بینی ام را مسخره کرد.

م. و.
۲۲ مرداد ۸۴ ، ۲۳:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

کمتر از بیست و چهار ساعت قبل، توی صف نماز جمعه سمت چپم یک آدم نازنین مسن نشسته بود. نمی توانم سنش را حدس بزنم. بستگی دارد که چقدر سختی کشیده باشد ولی به نظر نمی رسید کمتر از شصت سال داشته باشد. خدا حفظش کند. به طور محسوسی مرا یاد مسجد الحرام می انداخت. شجاعت به خرج دادم  و پرسیدم « مکه بوده اید؟ » . گوشش سنگین بود .  مجبور شدم سوالم را  تکرار کنم.  لبخند زد  و  جواب داد « ده پانزده  روزی میشه که برگشته ام.» گفتم«بهتون میاد!». گفت «خدا قسمتت کنه. جوون زیاد بود اونجا. ان شاء الله تو هم بری». می خواستم بگویم یکبار رفته ام اما...  وقتی ارزش دارد که      نگفته پیدا باشد.

 حق داشت که از «قوم به حج رفته» پرسید:

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید؟           یک گوهر جان کو اگر از بحرخدایید؟

 

م. و.
۲۱ مرداد ۸۴ ، ۲۳:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
م. و.
۲۱ مرداد ۸۴ ، ۲۲:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

درست نمی دانم بار چندم است که داستان خضر و موسی(ع) را می خوانم .قبل از آن که ادامه بدهم برای یادآوری ترجمه استاد فولادوند از چند آیه ای که مورد نظرم است را می نویسم: 

پس رفتند تا به نوجوانی برخوردند. [بنده ما] اورا کشت. [موسی به او] گفت: «آیا شخص بی گناهی را بدون اینکه کسی را به قتل رسانده باشد کشتی؟ واقعا کار ناپسندی مرتکب شدی»  (آیه های ۷۴ و ۷۵ سوره کهف)

و اما آن نوجوان، پدر و مادرش [هر دو] مؤمن بودند، پس ترسیدیم [مبادا] آن دو را به طغیان و کفر بکشد. پس خواستیم که پروردگارشان آن دو را به پاکتر و مهربانتر از او عوض دهد (آیه های ۷۹ و ۸۰ سوره کهف )

موضوع این است که من تا به حال به پدر و مادر آن نوجوان فکر نکرده بودم. خضر بنده برگزیده خداوند است و حتما خاطر آن پدر و مادر خیلی عزیز بوده که خداوند بزرگی مثل او را  مامور کرده است که به طور خاص جلوی کشیده شدن آنها را به کفر و طغیان بگیرد. بعلاوه بعید است که آنها بیشتر از موسی سر از کار خدا در آورده باشند! به این فکر می کردم که اگر چنین لطف خاصی شامل حال یک مؤمن شود ممکن است پیش خودش فکر کند که بدبختی به طور ویژه به او روی آورده است. مسلما داغ جوان دیدن بسیار سخت است.

م. و.
۲۰ مرداد ۸۴ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

م. و.
۱۹ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

فکر می کردم «پدیده» کلمه ایست که کلی سن و سال دارد در زبان شیرین فارسی! به همین دلیل بود که وقتی دکتر نام برد از کسی که پدیده را به عنوان معادل فارسی phenomenon پیشنهاد داده بود و تنها چیزی که یادم مانده این است که آن شخص در آن زمان زنده بود (یعنی خیلی معاصر بود!) جای دو تا شاخ درنیامده را روی کله ام حس کردم. بعد که هوش و حواسم سر جایش برگشت به این فکر می کردم که مشکل از ما و غربزده بودنمان(!) نیست. هیچ کدام از آنهایی که حاضر نیستند به جای «پیتزا» بگویند «کش لقمه»، وقتی فارسی حرف می زنند به جای پدیده نمی گویند phenomenon . خلاصه اینکه در مورد واژه های جدید اگر کاربردشان باعث مسخره شدنمان نشود، بدون اینکه پاسدار بالای سرمان بگذارند که فارسی را از شر ما پاس بدارد، خودمان ترجیح می دهیم واژه های فارسی به کار ببریم. 

م. و.
۱۹ مرداد ۸۴ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

روزگار جوانیمان یادش بخیر. عالمی داشتیم با این یک مصراع

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را ؟

حالا ولی ایکس خوب می تواند بفهمد این بیت سعدی را

چه کنم با که توان گفت که او       در کنار من و من مهجورم

او که کسی را نمی راند. من به دنبال چه بودم که از سرزمین تبعیدی ها سر درآوردم؟ بد جوری می سوزاندم آیه ۲۲ سوره ابراهیم.

 

م. و.
۱۸ مرداد ۸۴ ، ۰۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

نه من ناهار خورده بودم، نه او. هر دو هم خسته بودیم، حسابی! من که به زحمت روی پایم می توانستم بایستم. به گمانم نزدیک شش بعد از ظهر بود که به عقل او رسید قبل از غش کردن دو تا پیراشکی بخریم و بخوریم. تا جلوی در مغازه که در یکی از همان کوچه های اطراف بود همراهیش کردم ولی مغازه نان فانتزی شلوغ بود و ترجیح دادم بیرون بایستم. او رفت داخل و من وارفته پشت ویترین مغازه ایستاده بودم. چند دقیقه بعد بدون پیراشکی آمد بیرون! پرسیدم «چی شد؟ دو تا شو خوردی؟!». خندید و جواب داد «این مغازه دار بیچاره تو را از داخل دید که مثل الیور توئیست داری به نانها نگاه می کنی و به فکر فرو رفت. ترسیدم بیاید یک پیراشکی مجانی به تو بدهد. گفتم برای اینکه خیالش راحت شود این طوری به او بفهمانم که ما با هم هستیم.» گفتم یک اصفهانی اصیل نیستی وگرنه جلوی این امر مبارک را نمی گرفتی.

بنده در این نوع نگاه کردن الیوری تخصص دارم. روش موثری است برای کسب منفعت. اگر خدا جونم هم به اندازه آن مغازه دار به وضع نابسامان من توجه داشته باشد - که حتما دارد- وقتی این طوری با حسرت به رجبی ها نگاه می کنم، یحتمل چیزی کف دستم می گذارد.  

م. و.
۱۶ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

خدا آقای رجبی را رحمت کند. من حقیقتا از او غیر از خوبی ندیدم و بسیار خوبی دیدم! فرزند بزرگش دوست نزدیک من است. در دبیرستان هم کلاس بودیم و در دوره لیسانس هم دانشگاه.یادم می آید اوایل یکی از ماههای رجب دوران جوانیمان، رجبی کوچک به دوستانش - که ایکس از آنان بود - گفت « شنیده ام فرشته ها با آمدن ماه رجب با صدای بلند می پرسند أین الرجبیّون ». گفتیم ما هم شنیده ایم. گفت «به شما ارتباطی ندارد. با رجبی ها کار دارند. حالا چند روز است که همین طور پشت سر هم من را صدا می زنند که بیا برو بهشت.»

امشب هم شب اول رجب است. می ترسم واقعا به من هیچ ارتباطی نداشته باشند. شما در اداره ثبت آن طرف آشنا سراغ ندارید که نام خانوادگی ما را هم به« رجبی » تغییر دهد؟

م. و.
۱۵ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر