سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

فکر می کردم «پدیده» کلمه ایست که کلی سن و سال دارد در زبان شیرین فارسی! به همین دلیل بود که وقتی دکتر نام برد از کسی که پدیده را به عنوان معادل فارسی phenomenon پیشنهاد داده بود و تنها چیزی که یادم مانده این است که آن شخص در آن زمان زنده بود (یعنی خیلی معاصر بود!) جای دو تا شاخ درنیامده را روی کله ام حس کردم. بعد که هوش و حواسم سر جایش برگشت به این فکر می کردم که مشکل از ما و غربزده بودنمان(!) نیست. هیچ کدام از آنهایی که حاضر نیستند به جای «پیتزا» بگویند «کش لقمه»، وقتی فارسی حرف می زنند به جای پدیده نمی گویند phenomenon . خلاصه اینکه در مورد واژه های جدید اگر کاربردشان باعث مسخره شدنمان نشود، بدون اینکه پاسدار بالای سرمان بگذارند که فارسی را از شر ما پاس بدارد، خودمان ترجیح می دهیم واژه های فارسی به کار ببریم. 

م. و.
۱۹ مرداد ۸۴ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

روزگار جوانیمان یادش بخیر. عالمی داشتیم با این یک مصراع

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را ؟

حالا ولی ایکس خوب می تواند بفهمد این بیت سعدی را

چه کنم با که توان گفت که او       در کنار من و من مهجورم

او که کسی را نمی راند. من به دنبال چه بودم که از سرزمین تبعیدی ها سر درآوردم؟ بد جوری می سوزاندم آیه ۲۲ سوره ابراهیم.

 

م. و.
۱۸ مرداد ۸۴ ، ۰۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

نه من ناهار خورده بودم، نه او. هر دو هم خسته بودیم، حسابی! من که به زحمت روی پایم می توانستم بایستم. به گمانم نزدیک شش بعد از ظهر بود که به عقل او رسید قبل از غش کردن دو تا پیراشکی بخریم و بخوریم. تا جلوی در مغازه که در یکی از همان کوچه های اطراف بود همراهیش کردم ولی مغازه نان فانتزی شلوغ بود و ترجیح دادم بیرون بایستم. او رفت داخل و من وارفته پشت ویترین مغازه ایستاده بودم. چند دقیقه بعد بدون پیراشکی آمد بیرون! پرسیدم «چی شد؟ دو تا شو خوردی؟!». خندید و جواب داد «این مغازه دار بیچاره تو را از داخل دید که مثل الیور توئیست داری به نانها نگاه می کنی و به فکر فرو رفت. ترسیدم بیاید یک پیراشکی مجانی به تو بدهد. گفتم برای اینکه خیالش راحت شود این طوری به او بفهمانم که ما با هم هستیم.» گفتم یک اصفهانی اصیل نیستی وگرنه جلوی این امر مبارک را نمی گرفتی.

بنده در این نوع نگاه کردن الیوری تخصص دارم. روش موثری است برای کسب منفعت. اگر خدا جونم هم به اندازه آن مغازه دار به وضع نابسامان من توجه داشته باشد - که حتما دارد- وقتی این طوری با حسرت به رجبی ها نگاه می کنم، یحتمل چیزی کف دستم می گذارد.  

م. و.
۱۶ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

خدا آقای رجبی را رحمت کند. من حقیقتا از او غیر از خوبی ندیدم و بسیار خوبی دیدم! فرزند بزرگش دوست نزدیک من است. در دبیرستان هم کلاس بودیم و در دوره لیسانس هم دانشگاه.یادم می آید اوایل یکی از ماههای رجب دوران جوانیمان، رجبی کوچک به دوستانش - که ایکس از آنان بود - گفت « شنیده ام فرشته ها با آمدن ماه رجب با صدای بلند می پرسند أین الرجبیّون ». گفتیم ما هم شنیده ایم. گفت «به شما ارتباطی ندارد. با رجبی ها کار دارند. حالا چند روز است که همین طور پشت سر هم من را صدا می زنند که بیا برو بهشت.»

امشب هم شب اول رجب است. می ترسم واقعا به من هیچ ارتباطی نداشته باشند. شما در اداره ثبت آن طرف آشنا سراغ ندارید که نام خانوادگی ما را هم به« رجبی » تغییر دهد؟

م. و.
۱۵ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

- پنج ساله به نظر می رسید. اگر یکی از آن لباسهای خارجی توردار دخترانه به جای لباس کهنه اش به او پوشانده بودند، خیلی ها خودشان را ملزم می دانستند که با دیدنش حداقل توی دلشان ماشاءالله بگویند. چشمهایش سیاه و درشت بودند. زیر چشمی اما به نسبت سنش بسیار دقیق اطرافش را می پایید. پیدا بود از غولی شاید به سن و سال من حساب می برد و مجبورش کرده اند که آنجا نزدیک فلکه دوم صادقیه روی یک کارتن تا شده بنشیند و از کنار ظرف مخصوص گدایی تکان نخورد. دیگر چندان هم منتظر نبودم که چیزی از راه برسد تا سوارش شوم و بروم پی کارم. او اصلا عادی نبود و من مبهوت بازی های کودکانه اش با سکه های پول خرد شده بودم. چندین نوع بازی مبتکرانه با آنها می کرد و حاضر بودم سر هر چیزی شرط ببندم که بسیار باهوش است. کاش می توانستم یک تست IQ از او بگیرم. البته موقعیتی نداشت که بتوان پیش بینی کرد بعدها از مغزهای فراری مملکت عزیزمان می شود. استعداد گدایی نداشت. مثل یک پرنسس با لباس مبدل، مغرور بود و حیایی کودکانه و کمیاب و ستودنی در تمام حرکات و نگاههایش دیده می شد. یادم نمی آید که پیش یا پس از دیدن او چنین مجذوب کودکی گدا شده باشم. نمی توانم باور کنم که از پدر و مادرش دست کم یکی آدم حسابی نبوده باشد. از همان اطراف یکی از آن شکلاتهای کاکائویی که خودم دوست دارم خریدم، جلویش نشستم و دودستی شکلات را تقدیمش کردم. گفتم «بفرمایید!». این طفل را برخلاف بسیاری که بی اعتنا از کنارش می گذشتند سزاوار احترام می دانستم. شکلات را برداشت و لبخند زد یعنی که «متشکرم». بلند شدم و رفتم یک جایی ایستادم که ببینمش و نبیندم. از دور هم می توانستم تشخیص بدهم که با ترس بلند شد و کارتنی را که رویش نشسته بود و کاسه پولش را یک گوشه باغچه ای در همان نزدیکی پنهان کرد و آن طرف تر ایستاد و مشغول خوردن شکلات شد. شاید دوست داشت مثل بچه های دیگری باشد که در خیابان دیده است. شاید آرزوی کودکانه اش این بود که بچگی اش مثل بچگی های من و شما باشد.

- ... پدرش کارخانه دار است. لباس گران قیمتی در یکی از مغازه ها -که زمان عبور او از جلویش تعطیل بوده -دیده بود و دلش خواسته بود و سه چهار ساعت تمام به صورت ممتد گریه کرد تا پدر گرامیش رفت و با لباس به خانه برگشت. پیش خودم فکر کردم این بچه استعداد عجیبی برای گدایی دارد.

م. و.
۱۴ مرداد ۸۴ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

نیمه شب را سالهاست که می شناسم.

از تمام وبلاگستان دو گوشه را دوست دارم. یکی اینجا - که در آن حق کامنت دارم - و دیگری اینجا. اگر ننویسند، نگران می شوم و هرچه بنویسند، می خوانم.   

م. و.
۱۴ مرداد ۸۴ ، ۰۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

اگر شما هم به شدت ناراحتید از گفتار آن آقایانی که ... سرلوحه هفتاد و ششم  را بخوانید. چند سطرش را این جا برای ایجاد انگیزه(!) می گذارم.

«آقایی که ... حکما شب‌ها هم به خواب مردمان می‌آید و از فلان کاندیدا حمایت می‌کند و بعدتر یحتمل در انتخابِ وزرا هم نظر می‌دهد و از آن‌جایی که مجلسِ را تایید کرده است پس از طرحِ تثبیتِ قیمتِ بنزین هم دفاع می‌کند و... »

چقدر بعضی قسمتهایش حرف دل ایکس است!

از فرصت استفاده می کنم و لینک این یکی را هم که از جهاتی مربوط است، می گذارم(برای دوستداران شعر ) 

م. و.
۱۲ مرداد ۸۴ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

مثل امشبی بود. ساعت یازده صبح دوازدهم مرداد بلیط داشتم به مقصد جده. از جده با اتوبوس رفتیم مدینه. چقدر خاطره اش سبز است. یک هفته خوب. روز آخر به یک چیزی فکر کردم که... . فکر نمی کردم قضیه جدی باشد اما در آخرین صبح مدینه ام نماز صبحم قضا شد. زیاد نزدیک بودم. خطا در محوطه جریمه پنالتی دارد. بد جوری حالم گرفته بود. ساعت آخر بود. رفتیم برای خداحافظی. یک گوشه خلوت مسجدالنبی ایستادم. خجالت می کشیدم چیزی بگویم. حتی یک هفته هم نتوانسته بودم آبروداری کنم، آن هم جلوی چشمشان. یکی از قرآن های مسجد را برداشتم. گفتم باز می کنم. آیه دوم از سمت راست هر چه بود از رویش می خوانم. حرف من که نیست! پس به زبان آوردنش خجالت ندارد. باز کردم و خواندم. آیه ۹۷ سوره یوسف بود.

گفتند: «ای پدر، برای گناهان ما آمرزش خواه که ما خطاکار بوده ایم»

سبک شده بودم. سالها گذشته ولی هنوز یادم نرفته آن رابطه پدر فرزندی را که در موردش شنیده بودم، اما آن روز احساسش کردم.

م. و.
۱۱ مرداد ۸۴ ، ۲۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

یک دوست خوب لینکی معرفی کرده که برو اینجا عضو شو و لپ تاپ مجانی بگیر. یک جور تبلیغ است برای یک سری شرکت. البته کاملا هم مجانی نیست. باید حداقل 5.99$ هزینه کنید. کار غیر ممکنی نیست اما هر چه سعی می کنم نمی توانم خودم را قانع کنم. آدرسش را به دوستانم داده ام اما یک احساس عجیب و غریب دارم که باعث می شود از خیر این لپ تاپ بگذرم!

یکی از دلایلش می تواند این باشد که  X حتی ۹ دوست که حوصله و علاقه به این کار داشته باشند ندارد و محصولات آن شرکتها هم به هیچ دردش نمی خورد. دلیل دیگرش می تواند نوشته های جناب نقشینه در وبلاگ کلاهبرداری زنجیره ای باشد که باعث شده  X هر جا لفظ زنجیره ای می شنود محتاط شود! کاش ایشان لطف کند و این یکی را هم به لیست اضافه کند. شاید هم X الکی از آن بدش می آید.

م. و.
۱۱ مرداد ۸۴ ، ۰۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

- از «لا یَخَافُونَ لَوْمَة لآئِم» که در آیه ۵۴ سوره مائده آمده در وصف آنهایی که «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ»، مناسبتر برای توصیفش پیدا نمی کنم. 

- من نیت می کنم و ایکس کوچک دیوان حافظ را باز می کند و می خواند:

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم       شیوه مستی و رندی نرود از پیشم 

- موسی(ع) صد البته از برگزیدگان است اما آن جایی که نمی داند -و فکر می کند که می داند- خضر را سرزنش می کند. (آیه های ۷۱ و ۷۴  سوره کهف)

م. و.
۰۹ مرداد ۸۴ ، ۲۰:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر