سلام، پدر!
مثل امشبی بود. ساعت یازده صبح دوازدهم مرداد بلیط داشتم به مقصد جده. از جده با اتوبوس رفتیم مدینه. چقدر خاطره اش سبز است. یک هفته خوب. روز آخر به یک چیزی فکر کردم که... . فکر نمی کردم قضیه جدی باشد اما در آخرین صبح مدینه ام نماز صبحم قضا شد. زیاد نزدیک بودم. خطا در محوطه جریمه پنالتی دارد. بد جوری حالم گرفته بود. ساعت آخر بود. رفتیم برای خداحافظی. یک گوشه خلوت مسجدالنبی ایستادم. خجالت می کشیدم چیزی بگویم. حتی یک هفته هم نتوانسته بودم آبروداری کنم، آن هم جلوی چشمشان. یکی از قرآن های مسجد را برداشتم. گفتم باز می کنم. آیه دوم از سمت راست هر چه بود از رویش می خوانم. حرف من که نیست! پس به زبان آوردنش خجالت ندارد. باز کردم و خواندم. آیه ۹۷ سوره یوسف بود.
گفتند: «ای پدر، برای گناهان ما آمرزش خواه که ما خطاکار بوده ایم»
سبک شده بودم. سالها گذشته ولی هنوز یادم نرفته آن رابطه پدر فرزندی را که در موردش شنیده بودم، اما آن روز احساسش کردم.