گدایی
- پنج ساله به نظر می رسید. اگر یکی از آن لباسهای خارجی توردار دخترانه به جای لباس کهنه اش به او پوشانده بودند، خیلی ها خودشان را ملزم می دانستند که با دیدنش حداقل توی دلشان ماشاءالله بگویند. چشمهایش سیاه و درشت بودند. زیر چشمی اما به نسبت سنش بسیار دقیق اطرافش را می پایید. پیدا بود از غولی شاید به سن و سال من حساب می برد و مجبورش کرده اند که آنجا نزدیک فلکه دوم صادقیه روی یک کارتن تا شده بنشیند و از کنار ظرف مخصوص گدایی تکان نخورد. دیگر چندان هم منتظر نبودم که چیزی از راه برسد تا سوارش شوم و بروم پی کارم. او اصلا عادی نبود و من مبهوت بازی های کودکانه اش با سکه های پول خرد شده بودم. چندین نوع بازی مبتکرانه با آنها می کرد و حاضر بودم سر هر چیزی شرط ببندم که بسیار باهوش است. کاش می توانستم یک تست IQ از او بگیرم. البته موقعیتی نداشت که بتوان پیش بینی کرد بعدها از مغزهای فراری مملکت عزیزمان می شود. استعداد گدایی نداشت. مثل یک پرنسس با لباس مبدل، مغرور بود و حیایی کودکانه و کمیاب و ستودنی در تمام حرکات و نگاههایش دیده می شد. یادم نمی آید که پیش یا پس از دیدن او چنین مجذوب کودکی گدا شده باشم. نمی توانم باور کنم که از پدر و مادرش دست کم یکی آدم حسابی نبوده باشد. از همان اطراف یکی از آن شکلاتهای کاکائویی که خودم دوست دارم خریدم، جلویش نشستم و دودستی شکلات را تقدیمش کردم. گفتم «بفرمایید!». این طفل را برخلاف بسیاری که بی اعتنا از کنارش می گذشتند سزاوار احترام می دانستم. شکلات را برداشت و لبخند زد یعنی که «متشکرم». بلند شدم و رفتم یک جایی ایستادم که ببینمش و نبیندم. از دور هم می توانستم تشخیص بدهم که با ترس بلند شد و کارتنی را که رویش نشسته بود و کاسه پولش را یک گوشه باغچه ای در همان نزدیکی پنهان کرد و آن طرف تر ایستاد و مشغول خوردن شکلات شد. شاید دوست داشت مثل بچه های دیگری باشد که در خیابان دیده است. شاید آرزوی کودکانه اش این بود که بچگی اش مثل بچگی های من و شما باشد.
- ... پدرش کارخانه دار است. لباس گران قیمتی در یکی از مغازه ها -که زمان عبور او از جلویش تعطیل بوده -دیده بود و دلش خواسته بود و سه چهار ساعت تمام به صورت ممتد گریه کرد تا پدر گرامیش رفت و با لباس به خانه برگشت. پیش خودم فکر کردم این بچه استعداد عجیبی برای گدایی دارد.