سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

-صدای توله هایش را گاهی از پشت در باغ می شنیدم (نمی دانم باغی است که یک خانه ته آن ساخته اند یا حیاط بسیار بزرگ یک خانه است. هر چه هست، ته کوچه ما قرار دارد.) ماده سگی بود که به برقراری ارتباط با آدمها علاقه زیادی داشت. من از سگهای ولگرد می ترسم اما هیچ خوشم نمی آمد که زیر آن برگه درخواست از بین بردن سگهای ولگرد را امضا کنم. چند روز بعد هم که صدای تفنگهای سگ کُش را شنیدم همه اش نگران توله های آن سگ بودم. بعدترها دیدمش که زنده است و دست کم آن یک بار از دیدنش خوشحال شدم.

-از سگ سشوار کشیده و جلیقه ای این پسر لوس حالم به هم می خورد. به سمت هر موجود زنده ای می رود و عشق لیس زدن دارد. نمی دانم، شاید بیشتر از صاحبش بدم می آید که دوست دارد سگش مردم را بلیسد! حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که این دو تا(سگ و صاحبش) را ببینم و حال بدی پیدا نکنم.

به نظر ایکس:

 ۱.یک سگ ولگرد حق دارد زنده بماند(همسایه ها با ایکس در این مورد اختلاف نظر دارند)

۲.هیچ سگی حق ندارد لباس کسی را که می خواهد به مسجد برود، لیس بزند که صاحبش از این شیرین کاری خوشش بیاید (احتمالا صاحب آن سگ جلیقه ای این نظر ایکس را قبول ندارد)

م. و.
۱۹ مهر ۸۴ ، ۰۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سحر پیتزا داشتیم. می گویند خیلی خوشمزه شده با آن تاپینگ گوجه فرنگی فراوانش و قارچ و پنیر زیاد. من هم سعی می کنم حس کنم مزه عالی اش را ولی دهانم طعم خاک دارد. شاید مثل آنهایی که زیر آوار مانده اند، احتمالا اغلب مسلمان. از آنها کسی را نمی شناسم اما فکر کردن به آن غریبه هایی که هنوز زنده اند و در این ساعتها از خدای من می خواهند که کسی نجاتشان بدهد، اجازه نمی دهد روی درجه اعلا بودن پیتزایم تمرکز پیدا کنم. همه اش تقصیر سعدی است با آن بیت توهین آمیزش:

تو کز محنت دیگران بی غمی       نشاید که نامت نهند آدمی

*لینک مرتبط

م. و.
۱۸ مهر ۸۴ ، ۰۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

من کنجکاو شده ام بدانم اگر یکی از دوستان از فرنگ برنگشته، برنده سفر مشهد مقدس شود در این مسابقه، لبیکی ها چه می کنند؟ (این سوال بعد از اینکه چشم ایکس به کلمه کشور و مربع خالی جلوی آن در قسمت مشخصات شرکت کننده افتاد، در ذهن او ایجاد شد)

م. و.
۱۶ مهر ۸۴ ، ۰۴:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

جامهری مسجد را به دیوار کوبیده بودند و گویا سعی کرده بودند استتارش کنند! من به دلیل تیزهوشی نهفته ام توانسته بودم بدون کمک آن را کشف کنم و خیلی ها را در پیدا کردنش راهنمایی کنم. آن روز هم تنها در مسجد نشسته بودم که بنده خدایی آمد و چیزی پرسید. خیلی دقیق نگاهش می کردم طوری که تا سخن نگفته بودم کسی نمی توانست شک کند در زمان شنیدن سراپا گوش بوده ام. سوالش که تمام شد خیلی متین جواب دادم «به دیوار» و به آن گوشه ای که جامهری را زده بودند اشاره کردم. در نگاه اول که چیزی پیدا نبود. بنابراین زیاد تعجب نکردم که با چشمان گرد شده به من زل زد. بعد که با همان نگاه خیره عقب عقب رفت، به اوضاع مشکوک شدم. نوار ذهنم را که مرور کردم متوجه شدم بیچاره پرسیده بود «وضوخانه کجاست؟». دویدم سمت در و قبل از اینکه خارج شود، آدرس آن جایی که می توانست وضو بگیرد را به او دادم. می خواستم اصلاح کنم ولی بیچاره از دیدن این موجود فوق گیج شوکه شده بود. تشکر کرد و دهانش به نشانه تعجب شدید باز ماند. خودم به این طور آدمها می گویم ایکس ندیده.

توضیح: ایکس جواب بی ربط و مسخره زیاد می دهد. به عنوان مثال امسال برای چندمین بار از او پرسیدند«مهمان خدا می شوی؟» و ایکس جواب داد«باشه! چند ساعت چیزی نمی خورم.»

م. و.
۱۵ مهر ۸۴ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

نمی دانم بار چندم است که صحنه ای مثل این می بینم...نگران آینده خودم هستم! از این جماعت مسلمان حتی ده نفر وجود نداشتند که بدانند در نماز میت نباید فقط تکبیرها را بگویند. ایستادند و به کسی اقتدا کردند و چند بار الله اکبر گفتند و پراکنده شدند. هر کسی هم به بغلدستی اش نگاه کرد و از اینکه مثل او اشتباه می کرد، نتیجه گرفت که درست می خواند نماز این میت بیچاره را!

م. و.
۱۳ مهر ۸۴ ، ۰۰:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

م. و.
۱۲ مهر ۸۴ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

من چه کرده ام؟

به خود می اندیشم، به ساعت ها، لحظات و آنات زندگی ام که چقدر تهی بوده اند از یاد تو؛ که چه کرده ام؟

که چگونه بوده ام؟

به دستان خویش می نگرم که بر چه کاری همت گماشتند؟ که گرمی چند بینوا را بر پهنه خویش احساس کردند؟ که آنچه به

عنوان پاداش دریافت نمودند، در ازای چه بود؟

به زبان خویش می اندیشم ، که چه بر خود جاری ساخت؟ که از سخنانم کدام حقیقت بودند و کدام بر خوشامد این و آن؟

به پاهای خویش نظر می کنم! که در چه راهی قدم نهاده و فرسوده شدند؟ پاهایی که نیت خویش را بر برگشت فراموش کردند

 و گاهی در مسیر خواسته های زمینی ام آهنگ دویدن کردند.

می نگرم... اما این بار می اندیشم، لحظات من نه در خور توست که خشک می شود در بی طراوتی روح خسته ام.

زبان و دست و پای خویش ناتوانم ساخت و جستجوهایم برای هیچ پایان نگرفت و ندانستم؛

” من همانم که به دنبال آنم“

م. و.
۱۲ مهر ۸۴ ، ۰۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک جفت فنچ در پاسیو داشتیم که حالا چند جوجه دارند و پاسیو را تبدیل به فنچستان کرده اند. فعلا تعداد نرهایشان سه تا بیشتر از ماده هاست.

شاید خیلی معمول باشد ولی من تا به حال ندیده بودم! برای همین بود که دائم بابت اینکه اصفهانی بودنم اجازه نمی دهد سه تا فنچ ماده بخرم، عذاب وجدان داشتم. البته دلایل دیگری هم داشت از جمله:
- برایم سخت است در جایی که می دانم خیلی آدمها سیر غذا نمی خورند، شش هزار و هفتصد و پنجاه تومان برای سر و سامان دادن به پرنده هایم هزینه کنم.

-هرچند خیلی وقت است که جوجه جدیدی در پاسیوی منزل ما از تخم درنیامده، احتمال می دادم که این اتفاق در آینده نزدیک رخ بدهد. آن وقت حتی اگر سه تا فنچ ماده هم به این جمع اضافه می شد، مشکل به صورت دیگری به قوت قبل باقی می ماند.

-انتظار داشتم همان کسی که این عدم توازن بین تعداد فنچ های نر و ماده پاسیوی ما را ایجاد کرده بود، خودش مشکل را حل کند.

خلاصه اینکه من اقدامی در جهت رفع مشکلشان انجام ندادم تا خودشان دست به کار شدند. دو تا از فنچ های نر یک لانه برای خودشان ساخته اند و خیلی برادرانه با هم کنار آمده اند. حالا فقط یک پرنده تنها وجود دارد. منتظرم ببینم چکار می کند. اگر موقع ساختن لانه مجردی به برادرهایش کمک کرده بود، چه بسا حالا سه تایی یک لانه داشتند! 

م. و.
۱۰ مهر ۸۴ ، ۲۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

در گذشته های دور اصولا دلیلی برای ناراحت بودن X وجود نداشت. این روزها خیلی هم حسرت آن ایام را نمی خورد. نفهمیدن دردها هم نوعی نفهمی است!

در گذشته های نه چندان دور، X انواع خاصی از درد را تجربه کرد. تلخی هایی را چشید که کسی از آنها خبردار نشد. آن روزها آرزو می کرد دست کم یکی دوتا از دوستان نزدیکش بیایند و بگویند که می دانند حال او خوب نیست. آرزویش این بود که غصه هایش را قسمت کند.

 X امروز اگر هم ناراحت باشد، تمام هم و غمش این است که ناراحتی اش به دوستانش سرایت نکند. حالا اگر کسی به خاطر او ذره ای غمگین باشد، ناراحتی اش ده برابر می شود. 

م. و.
۱۰ مهر ۸۴ ، ۰۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

باید یکی از این دو تا شرط برای همه کسانی که اینجا را می خوانند، بر قرار باشد که بتوانم بنویسم:

۱. X دست کم از جهت نام و نام خانوادگی برایش مجهول باشد.

۲. از دوستان X باشد. 

حالا کاملا بی دلیل فکر می کنم شرط نوشتنم بر قرار نیست.  هر چه جان می کنم، نمی توانم راحت بنویسم و شاید این یک بهانه تنبلانه برای دررفتن از زیر نوشتن است. خلاصه این که حداقل چند روزی به خودم مرخصی می دهم و معنایش این نیست که مرده ام!

م. و.
۰۶ مهر ۸۴ ، ۰۰:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر