فتوای ایکس
این اراجیف را به دستور آن کسی که تلفنی خواست ثابت کنم هنوز می توانم بخندم، می نویسم. خیال کرده ای رفیق! خندیدن که سهل است، حتی می توانم بخندانم. هدف فرعی ام هم یادآوری فتوایی است که شش سال قبل صادر کردم و استدعا دارم از مقلدین گرامی ام که اگر به زودی مردم، شما بقاء بر میت داشته باشید و روح مرا شاد کنید. ممنون.
گفتند تو هم بیا به زیارت امام رضا برویم و من نادان نفهمیدم که... . توی اتوبوس هر سی ثانیه آرزو می کردم بتوانم خودم را پرت کنم بیرون. شورش را در آورده بودند. نمی دانم کجای قیافه من به گشتاپویی ها می خورد که یواشکی مراقب بودند در حال نوشتن گزارش نباشم و مستقیم و غیر مستقیم خواهش می کردند که کسی چیزی از دیده های ما نشنود. پایمان را که داخل هتل گذاشتیم، حسابمان را جدا کردیم و بنده چون از دیدن بعضی روابط جالب دچار خوشگذرانی نمی شدم و اصلا هم موجودی اجتماعی محسوب نمی شوم، از خیر صبحانه و ناهار و شام دسته جمعی گذشتم. یک پاکت شیر در یخچال بود که ایکس را کفایت می کرد و گاهی از محصولات نان رضوی چیزی به آن اضافه می کردم. یادم نمی آید که ادعای اعتصاب غذا کرده بوده باشم ولی هر پنج شش ساعت یکی می آمد که مطمئن شود از گرسنگی تلف نشده ام. بعضی ها هم تا آخر دنبال برگه های گزارش بودند. روز سوم با جماعت دوستان و دشمنان به زیارت(!) یک جایی رفتیم که خوش آب و هوا بود و پر از بوته تمشک و الآن هرچه فکر می کنم اسمش یادم نمی آید (در واقع هرچه به کله ام فشار می آورم به جای اسم آنجا کلمه «زرشک» یادم می آید. شاید اسمش شباهتی به این کلمه داشته باشد.) داشتم برای دوست جان که تمشک را نمی شناخت به دنبال تمشک می گشتم که جناب ارشاد، مسوول اردو که آن زمان رئیس شورای صنفی هم بود، از راه رسید و با خونسردی تمام گفت:«شما اگر یکبار برای غذا خوردن با ما آمده بودید، حالا مجبور نبودید علف بخورید». من آن زمان فقط دلم می خواست عرضه مراجعه به کمیته انضباطی و حراست و این جور جاها را داشتم یا از عصبانیت لال نشده بودم و یک جواب دندان شکن می دادم یا... ولی تنها کاری که از دستم برآمد این بود که فتوا بدهم: ارشاد واجب القتل است.