شکر
- حکم تیر خلاص را داشت. قبلش از همه آنهایی که می گفتند صبور باش فتوا گرفته بودم که اگر این یکی اتفاق افتاد کسی دعوت به آرامشم نکند(هرچند من خوابش را دیده بودم و این نوعی تقلب محسوب می شد). گفتند «اگر این طور شد، حق داری هر چقدر که خواستی ناراحت شوی ». البته از نظر آنها این گزاره فقط به انتفای مقدم صادق بود. یادم هست که بسیار ناراحت شدم اما بلافاصله بعد از شنیدن خبرش طولانی ترین سجده شکرم را کردم(حدود پنج دقیقه طول کشید!). برای آن چیزهایی که نمی دانستم و ممکن بود خیر باشند و این ناراحتی مرا از شکر آنها غافل کند. پیش خودم فکر می کردم که یکی از شکرگزاران اندکش هستم. شاید شاکرترین!
- به ندرت پیش می آید که صبحها تلویزیون روشن کنم ولی آنروز کردم. گزارشگر کنار یک تخت ایستاده بود. روی تخت دختری پانزده ساله خوابیده بود که بدنش به اندازه یک کودک شش ماهه بود.کله اش اما به بزرگی کله من! شاید هم بزرگتر.با آن کله می دید، حرف می زد و می فهمید. یک کار دیگر هم می توانست بکند. یک مداد توی دهانش گذاشتند و مثلا نقاشی کرد. از آن نوع نقاشی ها که من زیر سه سال می کشیدم. بعد یک نفر مداد را از دهانش بیرون آورد. گزارشگر گفت «هر چه می خواهی بگو» و میکروفون را جلوی دهانش برد. با تمام وجودش گفت «من خدا رو شکر می کنم که به من استعداد نقاشی کردن داده». تنها بودم اما حس می کردم کسی احساس خود شاکر بینی ام را مسخره کرد.