سرود مجلس جمشید

بایگانی

آخرین مطالب

پیوندها

یک چیزهایی ناراحتش کرده و اینطوری گریه می‌کند:.دعوتش می‌کنم به اتاق خودم اما نه برای دلداری دادن. با آمیخته‌ای از خونسردی و بدجنسی و البته صادقانه و به دور از سیاستمداری معمول برایش شعر می‌خوانم:

تا نگرید کودک حلوا فروش...

بار اول است که این حکایت مثنوی را می‌شنود . حالا از دست من و مولانا تقریباْ به یک اندازه عصبانی است و حتی یک قطره اشک هم نمی‌ریزد. من را بگو که می‌خواستم تا توی اتاق من است بحر رحمت به جوش درآید

م. و.
۳۱ شهریور ۸۵ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

با مداد نوشته‌ بودمش. آنقدر کمرنگ شده که به زحمت خوانده می‌شود. احتمالا چند سال دیگر همین اثر کم هم از آن باقی نمی‌ماند اما انگار احساس حسرتی که موقع نوشتنش داشتم، بعد از هفت سال، پررنگ‌تر شده است.

به ساغر ختم کردم این عدم اندرعدم نامه

به پیر صومعه بر گو ببین حسن ختامم را

                                 (امام، دی ۶۷)

م. و.
۰۴ مرداد ۸۵ ، ۰۲:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

پرچینی از صدف ناب

دیواری از سپیده

آنسوی دیوار

                   -از مکه تا مدینه-

آهنگ دلنشین قافله می‌آمد

بانگ درای قافله: هیهای جبرئیل

می‌پرسد «از مسجد شجره تا مکه توی ماشین چکار کنم؟» می‌گویم «بنویس! بدون در نظر گرفتن دستور زبان و آیین نگارش» می‌گوید «باشه. راستی، تا امروز هم زیاد نوشته‌ام» قبلا برایش کلی روضه خوانده ‌بودم که عکس و فیلم نمی‌توانند مثل یادداشت‌هایت خاطره‌ها را حفظ کنند و ... . (به گمانم در تمام این دنیا فقط همین ایکس کوچک از ایکس حرف شنوی دارد.) گزارش‌های تلفنی‌اش هم بی‌نظیر است. مخصوصا حالا که از کنار خانه‌ی خدای من گزارش می‌دهد.

م. و.
۰۲ مرداد ۸۵ ، ۰۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

اولین قسمت یادداشت‌های سفر به لبنان محسن مؤمنی را در لوح می‌خواندم. شاید برای این که دوست دارم از لبنان تصویر آرامی در ذهنم باشد (هرچند  واقعیت این روزهایش چیز دیگری است) همیشه مراعات حال خودم را می‌کنم! آن موقعی که بچه‌های هم سن و سال من پشت درخت پنهان می‌شدند که سر بریدن گوسفند قربانی را بدون اجازه‌ی بزرگترها ببینند، من را حتی با اجبار هم نمی‌توانستند برای دیدن آن صحنه نگه دارند. همین بود که وقتی ناخودآگاه جلوی یکی از خانه‌های شهرمان که زیر باران بمب و موشک عراق خراب شده بود قرار گرفتم، حالم با همه‌ی ناظران دیگر فرق داشت. همین است که هنوز فراموش نکرده‌ام جای ترکشهای روی دیوار و اثرات خون را. خون انسان. خون همسایه‌ای نه دیوار به‌ دیوار. برای یادآوری آن وحشت کودکانه نیازی به دیدن اشک‌های بچه‌های لبنانی در عکس‌هایی که گهگاه روی تلکس خبرگزاری‌ها قرار می‌‌گیرد، ندارم.  

م. و.
۲۸ تیر ۸۵ ، ۰۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نصف آب بطری برای پاک کردن خاک روی قبر کافی بود. بقیه‌اش را روی سنگ قبر کناری ریختم. بعد هم نگاهی سریع به نوشته‌ی روی آن انداختم. محمدباقر... در سن ۲۹ سالگی... . برگشتم سر قبر پدربزرگ خودم. دو تا بچه، دست در دست هم، نزدیک شدند. آن که بزرگتر بود یک دختر، احتمالا هفت یا هشت ساله و پسر بچه‌ای که از قیافه و صدایش پیدا بود که بیشتر از پنج سال ندارد. پسرک از چند متری قبر دستش را از دست دختر کشید و آن فاصله را تقریبا دوید. چشمش که به سنگ قبر خیس افتاد، با نهایت خوشحالی که در صدای یک کودک می‌توان تشخیص داد، رو به دختر، فریاد زد «یکی قبر بابا رو شسته». من در تمام راه بازگشت با خودم فکر می‌کردم که چرا خیلی کم متوجه می‌شوم که به بعضی چیزها مثل آن نصفه‌ی اضافی آب بطری احتیاج(!) ندارم. 

م. و.
۲۰ تیر ۸۵ ، ۲۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

یا امیرالمومنین روحی فداک               آسمان را دفن کردی زیر خاک؟

آه را در دل نهان کردی چرا؟                ماه را در گل نـهان کـردی چرا؟

از سایت تبیان

م. و.
۰۸ تیر ۸۵ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ســـــــــــــــــلام

روباه عزیز،‌ پرنس پیر برای دیدن تو نیازی به چشمهایش ندارد. نه فقط تو را از لابه‌لای بوته‌هایی که به خیالت پشت آنها حسابی پنهان شده‌ای که تلاش دوست‌داشتنی‌ات را هم برای اهلی شدن می‌بیند. اینکه تمام هم و غمت شکار مرغ و ماکیان نیست، همان چیزی است که تو را سزاوار تحسین پرنس پیر می‌کند. اهلی باش! اگر خواستی دور از چشم همه آنهایی که نمی‌خواهی بدانند اما اهلی کسی باش که هیچ وقت تنهایت نگذارد. کسی که مثل پرنس پیر ناگزیر از سفر رفتن نباشد.

آرزومند روز به روز اهلی‌تر شدنت

پرنس پیر

ــــــــــــــــــــ

*********

م. و.
۰۸ تیر ۸۵ ، ۰۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من از این دنیای دون می‌گریزم،

از اختلافات، از خودنمایی‌ها، غرورها، خودخواهی‌ها،

سفسطه‌ها، مغلطه‌ها، دروغ‌ها و تهمت‌ها خسته شده‌ام.

احساس می‌کنم که این جهان جای من نیست.

آنچه دیگران را خوشحال می‌کند، مرا سودی نمی‌رساند.

«مصطفی چمران»

و امروز، سالروز فرار بزرگ اوست. روز رقص زیبایش در برابر مرگ...

جمعه، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

من و افسانه بودیم و قبر سیمانی چمران که به جای آن سبز یکدست سالهای قبل، کسی به رنگ پرچم آنرا رنگ کرده بود. افسانه طبق عادت، دوربین به دست، می‌خواست لحظاتمان را ثبت کند. من هر طور حساب کردم با عکس قبرش هم توی یک کادر جا نمی‌شدم؛ بزرگ بود؛ هیچ به چشم نمی‌آمدم. دوتایی پشت دوربین ایستادیم.

م. و.
۳۱ خرداد ۸۵ ، ۰۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بچه گنجشک بخت برگشته یک بار دیگر هم از لانه‌اش پایین افتاده بود. آن بار آقای پدر توی لانه گذاشتش و حالا چهارتا بچه گربه که طول هیچ کدامشان بیشتر از یک وجب نیست، شکارش کرده‌اند! شکار و شکارچی‌ها خوب به هم می‌آیند. همیشه همین‌طور است. این را می‌دانم اما اعتراف می‌کنم اگر وارد حیاط شده بودم و بچه گربه‌ها را در حال لیـ سیدن دور دهانشان کنار پرهای گنجشک می‌دیدم و کسی تایید می‌کرد که آنها خودشان موفق به شکار شده‌اند، شگفت زده می‌شدم و به عقلم نمی‌رسید که ممکن است بچه گنجشکی فاقد قدرت پرواز، از بالای درخت جلوی پایشان افتاده بوده باشد. دنیا پر از این پَرها و لیسیدنهای غلط انداز است...

م. و.
۲۵ خرداد ۸۵ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دارم سعی می‌کنم یه کاری کنم با توجه به این توضیحات دیکشنری:

بفهمم حاصل 5*genius به انگلیسی چی میشه 

م. و.
۲۵ خرداد ۸۵ ، ۰۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر